۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

نگرانی از آینده فرزند

دوست عزیزم مهدی در فیس بوکش مورد دل نگرانی اش از آینده فرزند عزیزش سینا و این که در مرحله انتخاب سخت برای آینده تحصیلش است نوشته. وقتی شروع کردم نوشتن دیدم که به هر دری زده ام, و عمومیتر شده ,پس پاسخم را اینجا می آورم.
ضمن این که کلی از نظرات ارزشمند دوستان بهره بردم, که بعضی شان تجربه و بعضی علایق شخصی شان را آورده اند, اما برایم خیلی جالب بود که سالها بود که این نوع نگاه را ندیده بودم. در واقع سالهای سال بود که دیده بودم آدمها می گویند که فرزندشان به این رشته یا به آن رشته علاقه داره, و در این مدت ندیده بودم که خودشان را مسوول رشته ای که فرزندشان انتخاب میکند بدانند. این را در مورد مشورت خودت نمی گویم در مورد بعضی نظرات این به فکرم رسید. به نظرم این که انسانی مشورت بکند خیلی خوب است, اما این که پدر و مادرها خود را تصمیم گیر بدانند, یا فکر کنند که راهی که تشخیص میدهند برای فرزندشان خوب است زیر سوال است. البته این از خیلی زودترها آغاز میشه.
یادم هست سالها پیش به دلیلی باید منتظر بودم در بازار اتاوا. اولین بار بود که دیدم کودکی حدودا شش ماهه که بیتابی می کرد که بغل مادرش بیاید و از کالسکه خارج بشه, و مادر نشست جلوی کودک, یعنی روبرویش نه از بالا. و حدود یک ربع خیلی جدی با کودک حرف زد. نه مثل عادتی که ما با کودکان حرف می زنیم. انگار که با یک آدم بزرگ داره جدی و منطقی حرف میزنه. کودک در اون سن شاید نمی فهمید مادر چی میگه و شاید همین که مادر وقتش را کامل برای کودک می گذاشت برای کودک غنیمت بود, اما حتما می فهمید که مساله خیلی جدیه و لابد باید بفهمه. زل زده بود به مادر و یواش یواش آروم شد. خلاصه حرف مادر این بود که مامان خسته است, و نمی تونه همزمان با این که باید کلی راه بره تو رو بغل بگیره, تو هم باید عاقل باشی و این رو درک کنی و مامان را اذیت نکنی.
یک جور دیگرش هم که باز این بار در یکی از فروشگاههای خیلی بزرگ بود که نشسته بودم منتظر که متوجه دختر کوچکی در سنی که تازه راه رفتن یاد گرفته بود شدم. پدر و مادر می خواستند بروند اما کودک علاقه ای نداشت. پس آنها ایستادند. منتظر شدند کودک به این طرف و آن طرف می رفت و از دیدن آدمها و رنگها و لباسها لذت می برد, وقتی کودکی هم سن خودش دید ایستاد و خیره شد. یا سعی میکرد با او بازی کند. اتفاقا پسر بچه ای که هم سن او بود و علاقه ای به بازی با این دختر نشان نداد. و پس دختر همین طوری به دور گشتنها ادامه می داد. پدر و مادر فقط ایستاده بودند و منتظر بودند که بعد از مدتی کودک خسته شد, و به سمت پدر آمد که بغلش کند.
نوجوان ١٨ ساله از یک خانواده با فرهنگ غربی که همه موارد از کودکی باهاش مثل آدم بزرگ رفتار میشه, و معمولا کلی هم کار کرده که خیلی کارها قابلیت اجتماعی اش را بالا می برد.
و به نظرم توجیه خرمگسی در این زمان کار نمی کند.
آزادی نه تنها نیاز جامعه است که نتیجه آن بلوغ بسیار سریع تر می شود.
اما در جامعه ای که انسانها آرزوهای دور و درازی که خود به آن دست نیافته اند یا تجربیات خودشان را میخواهند فرزندانشان ادامه دهند, نتیجه همین می شود که آدمها تمام تلاششان آن می شود که فرزندانشان مثل آنها فکر کنند. این خیلی عادی و طبیعی به نظر میرسد که کل سیستم آموزشی هم سعی میکند که آدمها همان دین یا آیین را که نیاکان داشته اند از میان این همه فکر و اندیشه در دنیا قبول کنند و ....
با این حال اگر من قرار بود به سینای عزیز سخنی بگویم همان بود که سالها است به دیگران و شاگردهایم گفته ام. تو باید خودت تصمیمت را بگیری. اطلاعات را راجع به رشته هایی که به آنها علاقه داری افزایش بده, و تصمیم خودت را بگیر. این تویی که قابلیتهایت و تواناییهایت و علایقت را بهتر از هر کس دیگری می فهمی. تلاش کن که درست ترین تصمیمی که می توانی بر اساس دانسته هایت, و با توجه به آینده بگیری. یعنی فقط الان خودت و دنیا را نبینی, ببینی که در آینده و در سنی دیگر, و نیز با تغییراتی که برای دنیا متصور می بینی آیا فکر می کنی این رشته یا رشته ها از نظر علایقت, و شغل و ... تو را قانع خواهد کرد. تو به اندازه کافی بزرگ شده ای که تحلیل کنی, تصمیمی مسوولانه بگیری و بر آن بایستی, و اگر پشیمانی در پیش باشد هیچ کس دیگر مگر خودت را مقصر ندانی. از دیگران در مورد رشته کاری شان بپرس, اما به آنها اجازه نده که برای تو تکلیف تعیین کنند.
اما اگر بر اساس دانسته های امروز که سعی کرده ای تکمیلش کنی پیش بروی و بعدها خدای نکرده پشیمان شوی, باز به خودت خواهی گفت که بر اساس دانسته ها تجربه ها و تحقیقی که انجام دادم و در آن زمان بهترین یا حداقل بهینه ترین تصمیمی که برایم ممکن بود را گرفتم.
 موفق و شاد باشید.