۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

پرنده های غریب-+3

Picture: http://aussieimages.net/4.html

یکی‌ از کارهایی که موجب شد با خیلی‌ آدمهای جالب آشنا بشوم کلاس‌های زبان بود. یکی‌ از این کلاس ها، کلاس زبان تافل خانم محمدی در دانشگاه شریف بود. نمیدانم به قول خودش بود، ویا ما خود
مان اسمش را گذاشته بودیم "مادر بزرگه"، چون چپ میرفت راست میرفت، برای ما البته به زبان انگلیسی‌ داستان میگفت، که معمولا خاطره‌هایش بود. خیلی‌ هم مهربان و خوش قلب بود. امیدوارم زنده و سالم باشه.
بر خلاف من که بعد از چند سال کار آمده بودم آن کلاس، بچه‌ها همه تازه بودند. اکثر آنها بهترینهای دانشگاهی در رشته‌های مختلف برق، کامپیوتر،
و مکانیک در شریف بودند، و میانشان چند تا المپیادی بود.
یک روز برای مکالمه و البته شاید کمی‌ هم فضولی!، خانم دکتر محمدی از بچه‌ها پرسید که برای چه به خارج میروند، و اگر بروند آیا برمیگردند؟
من که ۵-۸ سال از آنها بزرگتر بودم، با انتظاری که از هم نسلیهای خودم داشتم، انتظار هر دو نوع پاسخ را داشتم، و دلایل تحصیلی‌، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی برای رفتنها و نیز دلایل خانوادگی، اقتصادی، و گاه دلایل آرمان گرایانه برای بازگشتها.
همه میخواستند تحصیلاتشان را ادامه دهند. اما جواب بچه‌ها برایم خیلی‌ عجیب بود. بدون استثنا گفتند میروند و باز نخواهند گشت. دلایل این طور بود که کسی‌ دلیلی میگفت، و دیگری ضمن تایید او دلیل دیگری اضافه میکرد.
آنهایی که شاخص یادم است یکی‌ پسری بود که کلا عصبی بود. او المپیادی بود. او میگفت:" اصلا حتی خواب راحتی‌ ندارم، و همیشه تنش دارم. از جامعه و سیستم منزجرم. می‌خواهم بروم، انتظار فرش قرمزی ندارم. همین که جایی باشم که خودم باشم و نیازی نباشد که در هر لحظه برای زیستن نیاز به تظاهر و یا پوشاندن اعتقادات داشته باشد برایم کافی‌ است. از سیستمی‌ که قابلیتها و تواناییها، تلاشها، و استعدادها  اصلا اهمیتی ندارد، و به جایش به راحتی با چاپلوسی و تظاهر میشود همه را پشت سر گذاشت حالم به هم میخورد. میروم و پشتم را هم نگاه نمیکنم".
دیگران او را تایید میکردند، و همگی تاکید داشتند میدانند که غریب خواهند بود، و قرار نیست بروند جایی که تحویلشان بگیرند. دختری میگفت:" همین که آن گونه که می‌خواهم لباس بپوشم و کسی‌ به من گیر ندهد برایم خیلی‌ است.
خسته‌ام از این که همیشه منتظرم کسی‌ به من گیر دهد که با کی‌ حرف زده ام."
و پسری میگفت: "تمام بهترین شاگردان کشور، بهترینها، و حتی بهترین آدمها که عاشق کشورند رفته اند ویا میروند. من هم میروم، تا این آشغال دانی‌ که هر روز بدتر میشود، خارج شوم. اینجا ویرانه یی است که هر روز ویرانه
تر میشود، پس چرا ما بسوزیم. تنها کاری که میتوانیم بکنیم، این است که این ویرانه را بگذاریم برای ویران کننده ها. من پشتم را هم نگاه نخواهم کرد، و برایم مهم نیست که چه بلائی سر اینجا میآید. ایران سوخته، نابود شده، و تنها ما میتوانیم برویم، مثل عزیزترین و بهترین دوستانم که رفتند.
دیگری گفت:" آنها که میمانند هم
ناچارند خودشان نباشند. به خودشان الکی نهیب میزنند که آدم مانده اند، اما ناچار میشوند با آدمهای بی‌مقدار بیمائه که در این سیستم فاسد مدیرهستند کار کنند، و سرشان را برای آنها دولا کنند. اینجا کشور پیشرفت خودنماها، خودخواه ها، چاپلوس ها و متظاهر‌ها است".
یکی‌ دیگه گفت: "من نمیدانم، شاید یک آدم مذهبی‌ از این سیستم خوشش بیاد، و بتونه با سیستم بگذرونه، که البته آن را هم اگر طرف منصف باشد، و عشق الکی قدرت یا پول بی‌ زحمت از عقایدش نداشته باشه، بعید میدانم، اما من اعتقادی به این حرفهایی که این حکومت و
مذهبیها میزنند اصلا ندارم. من حتی قبلا برای کنکور نوشتم مسلمانم، نمی‌خوام دیگه دروغ بگم، از هر چی‌ دروغ و دروغگو متنفرم. چند درصد این مردم اگه آزاد بودند که انتخاب کنند، و البته شرایط براشون بود که عقاید دیگر را بشناسند، و هی‌ تو گوششون با تعلیمات دینی و سنتی‌ واقعاً مسلمان بودند؟"
دیگری گفت:" مساله من بیشتر از سیستم و حکومت است. البته، میدونم که اون تشدید کننده است. اما نگاهی‌ به اجتماع خوشبین کننده نیست. هزار درد بیدرمان این اجتماع د
ارد که من و امثال من نمیتونیم هیچ تغییری درونش بدهیم. من رشته‌ام مهندسی‌ است، اما نمیتونم این وضع رو ببینم، و نمیتونم کار خودم را بدون فشار اجتماعی که هیچ نمیتونم تغییرش بدم  انجام بدم، پس میرم جایی‌ که بتونم کار خودم رو بکنم".
یکی‌ دیگر میگفت :"وقتی‌ استادهام رو می‌بینم و با اونهایی که نیستند مقایسه می‌کنم به خودم میگم اینجا جای امثال من نیست.
بعضی‌ ازاستادهای ما آدمهای قابل توجهی نیستند، اما به خیلیهاشون که تازه استخدامند به خاطر آشناییها و پارتی بازی‌ است، خیلی‌ های دیگر هم که اینجا برای خودشون آدمی شدند، به خاطر این است که خیلیهای دیگر نیستند.البته اعتقاد یا تظاهر به اعتقاد به اسلام حکومتی هم آنها را پایدار کرده، و البته به این جا که هستند رسانده. اینها یادشون میره کی‌ هستند، و بد جوری خودشان را در این قحط الرجال جدی میگیرند. کاشکی‌ این فقط تو دانشگاه بود، دانشگاه تازه از جاهای دیگه کمی‌ بهتره.
حداقل استاد هایی هستند که میشه فهمید که میفهمند. بعضی‌ شون خودشون را به راه دیگر میزنند، ویا با چسبیدن به زمینه تحصیلی‌ از واقعیت‌های اطرافشان دوری میکنند. بعضی‌ نمی‌خواهند که ایران و خانوادشون رو از دست بدهند، میسازند و میسوزند اینجا، و وقتی‌ باهشون خودمونی میشی‌ می‌فهمی چی‌ در دل‌ دارند. هر چه هست، ویا باید قسمتی‌ از خودشون را بپوشانند، ویا تظاهر کنند، که هر دو گروه خیلی‌ از درون خورد میشوند."

چهره هاشون سرخ شده بود. جا خورده بودم. آنها هم مثل آنچه معمولاً به ما میگفتند،  جوری نخبه‌های نسل خودشان محسوب میشدند. نسل من، نسل منفعل بعد از نابودی نسل قبلش بود در انقلاب و وقایعی بعدش و در جنگ . نسل من، از بس کشته شدن، جنگ، و اعدام دیده بود، ساکت بودن، و  شرایط را پذیرفت. و انتقالی بین آرمان گرایی، و این نسل جدیدتر از طریق سکوت و شروع کردن فعالیتهای آرام داشت.
اما این آدمهای جوانتر در این نسل جدید با چند سال اختلاف واقع گرا، تیزبین، دور از آرمان گرایی، مصلحت خواه، و خودبینتر از آدمهای نسل من بودند.
یکی‌ دو روز گیج و منگ به حرفهای آنها فکر میکردم. و بالاخره تصمیم گرفتم که با یکی‌ از آنها جداگانه حرف بزنم. پسری که گفت: "از ایران میروم و پشتم را هم نگاه نمیکنم تا نابود شود این ویرانه. البته نابودیش ربطی‌ به من ندارد و خود به خود از درون اتفاق خواهد افتاد."
ادامه دارد... 

راستی‌ یک سوال:
 اگر برنامه‌ای که مستقیم بشود فارسی نوشت سراغ دارید به من بگویید ممنون می‌شوم، از آن موقعی که پرشین بلاگ را از دست دادم با این پینگلیش فارسی کن‌ها مشکل دارم!
من که می میرم چرا با عشق و با ایمان نمیرم :  آرزو دارم که خاک میهنم شود....همای

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

پرنده های غریب-2


http://www.northernsun.com/n/s/8042.html

مهمان دوستی‌ خانوادگی بودیم، که از مذهبی‌ های قبل از انقلاب بودند. هر‌ چند پدر خانواده آدم سیاسی نیست، اما به خاطر مذهبی‌ بودن خیلی‌ خاص،  دخترانش دامادهای سیاسی نصیبشان شده بود. در میان خودیهای نظام ایران یکی‌ که به میانسالگی رسیده بود به "راست" میزد و دیگری که جوانتر بود به "چپ". با وجود دوستی‌ دیرینه پدرم با پدر آن خانواده به دلیل معلمی و همکاری، من معمولاً از رفتن به خانه آن خانواده محترم دوری میکردم. خلاصه دو فرزند دیگرخانواده آنها از سفر از اینجا و آنجای دنیا آمده بودند و ناچار با خانواده به دیدن خانواده بزرگ ایشان رفتیم.
مدتی‌ از اولین ۱۸ تیر (۱۳۷۸) گذشته بود. نمیدانم چه شد که سخن گفتنم گرفت و از فرار مغز‌ها گفتم، و این که شرایط گونه یی شده که تنها آنها که نسبت به ایران بی‌ خیالند نیستند که میروند. کار به آنهایی رسیده که عاشق ایران بودند.
که هر دو داماد خانواده به شدت در مقابل حرف من موضع گرفتند. جوان "چپ"، با آوردن مثال هایی این حرف را بیربط می‌دانست، که البته در مثال که من دست پری داشتم که ردش کنم. اما آدم "راستی"‌ که با برهانی که سالها پیش از دیگری شنیده بود، و نیز با اشاره مداوم به رهبرش، به سختی به من کوفت که اصلا مشکلی‌ نیست. آنی‌ که میرود برود برای کشور بهتر است. کسی‌ که در نوکری  خارجیها را میپذیرد بهتر است که برود و کشور را برای آنهایی که مالک واقعیش هستند، بگذارد. یعنی آنهایی که مؤمن هستند و مملکت را و نظام را دوست دارند.
خلاصه از آن مجلسهایی شد که سر همه درد می گیرد، و خوبیش این شد که هیچ وقت بعدش خانواده من را به زور خانه آن بزرگواران نبردند.
دیگر ندیدمشان تا هشت ماه بعد، صبحی‌ برای ورزش داشتم در پارک قیطریه، که نزدیکی‌ خانه مان بود، میدویدم. که متوجه چهره آشنایی شدم. داماد بزرگتر بود، همان که سر و ته حرفش آقا و رهبری بود. آب دهانم را قورت دادم، اما به هر‌ حال به رسم ادب  سلامش کردم، او هم که داشت در جهت مخالف من برای ورزش صبحگاهی می دوید، اما بیش از سلام تحویلم گرفت. ایستاد و احوالپرسی غلیظی کرد و بعدش هم شروع کرد به حرف زدن. من فقط نمی خواستم که صبح اول وقتی‌ روز خودم و او را با بحث و اعصاب خوردی خراب کنم، اصلا علاقه نداشتم با او صحبت کنم. اما چاره‌ای نبود، او همین طور حرف میزد! به خودم گفتم:"باشه هر‌ چی‌ گفت جوابش را نمیدهم و بعد خداحافظی می‌کنم، و ورزشم را می‌کنم". که دیدم گفت:"عجب وضع خرابی شده." سعی‌ کردم جلوی چشمهایم را که از حدقه در می‌‌آمد بگیرم. شروع کرد از وضع افتضاح اقتصاد، و مملکت و تصمیم‌گیری‌ها گفتن، که جرّقه‌ای به یادم افتاد، که رئیس بنیادی که او در آن کار میکرد یکی‌ دو ماهی‌ بود برکنار شده بود. تازه دوزاریم افتاد. با این حال خودم را به آن راه نزدم و از کارش پرسیدم که گفت "خراب،. هر‌ روز داره اوضاعش بدتر می شود". پس از خانواده پرسیدم که گویا با تمام مقددمات دنبال رسیدن به این لحظه بود، گفت : "بابا با این وضع دیدم برای پسرهام خوب نیست اینجا باشند. یکیشان را دو ماه است فرستادم، و دومی را هم دارد زبان میخواند و برای ویزا اقدام می‌کند که برود. ". دو پسر ایشان به قول خارجیها تینیجر و به قول ایرانی‌ها نوجوان بودند. هر‌ دو راهی‌ اروپا شده بودند، جایی که دائی شان بود، این آقا در عرض ۸ ماه آن چنان از این رو به آن رو شده بود که هر دو پسرش را (به قول خودش در هشت ماه قبلش) به نوکری غرب حاضر بود بفرستد. هیچ به یادش نیاوردم که خوب می‌دانستم که یادش بود، و جایی نداشت. تنها برای پسرهایش آرزوی پیشرفت کردم، و خداحافظی کردیم.
این داستان اما با وجود خاص بودن آدمها، دلایلش را برای خیلیها مشابه می‌بینم. بسیاری از ما وضعیت شخصی‌ خود را همه چیز میدانیم. وقتی‌ از ما می‌پرسند، همه را همان میدانیم. مثلا اگر وضع کاریمان خوب است، همه چیز دنیا خوب است. اگر کار و زندگی‌ شخصیمان بر وفق مراد است، هر جا که هستیم همه چیز آنجا همان طوری است.  اگر در ایران هستیم میگوییم ایران خوب است،   هیچ مشکلی‌ نیست که آسان نشود!  اما خدا نکند که کار ما و یا احوال شخصی‌ ما خراب شود، آن وقت همه چیز در ایران بد است. آن وقت بر عکس. همین هم در خارج است. اگر کار ما به راه باشد، به هر کس که به خارج بودن منتقد شود به سختی میتازیم، و اگر بر عکس وضع ما خراب باشد و یا خراب شود، به هر جایی که در آن هستیم میتازیم! 
بعضی‌ هم تا موقعی که در ایرانیم در ایران ماندن همه تاکید داریم و به آنها که میروند میتازیم، و زمانی که رفتیم، بر عکس میشود، و ایران مانده‌ها هستند که باید باز خواست شوند.
همه میدانیم که این استقرأ جز به کلّ است و از نظر منطقی‌ باطل، اما خیلیهامان به آن عادت کرده ایم. اینها گاه از روی نادانی و گاه به سبب خودخواهی ماست.

و فریاد انوشیروان روحانی با صدای هایده‌
 و ممنون از عمو اروند که این شعر ریشه در خاک فریدون مشیری را با صدا و تصویر در فیس‌بوک گذاشت، و این بیت شعر سعدی را:

سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح/                                  نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم