۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

خلاقیت منی چند؟

این مطلب را در پاسخ نه که تحت تاثیر خواندن مطلب جالبی نوشتم که مهدی در سخن تازه اش نوشته.
 ببخشید که تلخ نوشته ام, هر چند که ایرانی که دیدم کلی به آینده اش امیدوار شدم, به خاطر جوانانش. اما گاهی هم نکات دیگری دیدم که منفی بود که بعضی شان را اینجا آورده ام. 

 .دخترک شاید ٥ سالش هم نبود زمانی که از ایران زدم بیرون. ازون بچه هایی که همه توی جمع میبینن عاشقشون میشن. برون گرا, شاد. با همه ارتباط برقرار می کرد. آخر چرب زبونی, و در عین حال راحت به آدم نظرش رو می گفت, و همین هم دوست داشتنی ترش میکرد. انگار اصلا محدودیت رو نمی شناخت. با آدمها همین طوری کل کل می کرد. و انگاری بمب خلاقیت بود این بچه که همکلامیش برای همه لذت بخش بود.می گفتند هر جا میره همینه. میروند مثلا برای خرید, خریدار و فروشنده کار خودشون رو یادشون میره, با اون کل کل می  کنند. 
برایم خیلی جالب بود که ایران که بر گردم حتما ببینم چطور شده. البته گاه گداری در موردش شنیده بودم.
بعد نزدیک ده سال که رفتم ایران. پرسیدم کجاست؟ گفتند تو اتاق خودش است. علاقه ای به دیدن ما نداشت. گفتند سن نوجوانی است دیگر. اما با بابا و مامانش آمدند روز دیگر که نزدیک رفتنم بود. یک موضوعی که برایم جالبه اینه که به نظرم میاد شاید روسری سرش بود. آخه تو خونواده اونها کسی روسری سرش نمیکنه تو خونه. من هم روسری سر داشتن یا نداشتن آدمها در خانه در ایران راستش اصلا یادم نمانده کی داشت کی نداشت. اما او اگر هم نداشت در ذهنم مانده که شاید داشت! نمی روم هم نگاه کنم عکسها را چک کنم الان. موضوع مهمتر احساسم است. دختری تو بگو ١٥ ساله. که کمرویی را در چهره اش می دیدی. و مثل هر نوجوان این سنی در دلش این بود که چرا آوردندش در جمع آدم بزرگها. اما مادرش روز دیگر که از اتاقش بیرون نیامد می گفت همیشه توی خودش است. حتی آنچنان دوستی ندارد, نه تنها با همسالانش که با دیگران هم نمی جوشد. شده درس و درس و درس. ازش چند سوالی کردم که مادر و پدر هر بار سوالم رو جواب دادند و مجال ندادند حرفش را بزند. از خانواده ای آنچنان با فرهنگ که از قدیمها میشناختم, این انتظار را نداشتم. 
نه. تنها مدرسه, و سیستم آموزشی و محیط اجتماع نیست که آدمها را تابع بار می آوره, و با بندهای عقیده ای و نجابت و درس اسیر می کند. خانواده ها هم هستند. و وقتی که اینها روی هم جمع بشوند, و کودک هم خیلی تابع باشه, نتیجه بهتر ازین نمی شود. وقتی که دختر نوجوان, دختر بودن, و بلوغش مثل جرمی برایش شکل می گیره, وقتی جدا بودن از نصف دیگر اجتماع در مدارس تا سن حداقل ورود به دانشگاه, ارتباط اجتماعی آینده اش را تحت تاثیر قرار میده. وقتی خندیدن هم جرم میشه, و گریه کردن ارزش. وقتی متلک شنیدن از همسالانش در جنس مخالف تجربه روزانه اش میشه, چه انتظاری می شه از چنین انسانی در آینده داشت. متلک و هیزی که ساده ترین آزار جنسی است که دختر با آن روبرو است. وقتی در اجتماع و قانون به مراتب بدتر و آموزش عمومی افتضاح برای آینده دخترک همسر با وفا بودن که همسری بداند مهمترین تعریف میشه, وقتی نه تنها سیستم که در بند بند و تکه تکه اش استبداد ریشه داره, حتی  در لایه لایه اجتماع این را می بینی که مثلا خانواده صاحاب داره و اون مرد خانواده است- و البته گاهی زن خانواده- خلاصه یکی دیکتاتور خانواده است, وقتی ارزشهای خانوادگی در خیلی موارد با ارزشهای تبلیغی تناقض داره, وقتی دختر می داند که در قانون, گاهی نصف و گاهی کمتر از نصف انسان تلقی شده, وقتی میبیند که آدمها جای خودشان نیستند, وقتی می بیند که هر جایی رنگ خاصی باید بود تا آدم را  بپذیرند, و آدم برای آدم بودنش نیست و برای توانایی و استعدادش نیست که ارزشش می دهند. 
این می شود که نوجوان  فکر و ذکر درونی اش رو به این تبدیل می کنه که شاید در آینده ای بتونه به دری بزنه و ازین مملکت خارج شه,  از او چه انتظاری می توان داشت؟  خلاقیت منی چند؟