۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

باز هم نفی بت


سالها پیش در نفی بت نوشتم*.
این که در جامعه ای آدمهایی همزمان آدمهایی سردار, خلبان,  دکتر, استاد, و بعدش هم با کلی مقام هستند, و یکی دو تا هم نیستند که تنها مشابهش را در کشور دیکتاتوری روسیه و شخصی مثل پوتین می توان یافت, که حد اقل در روسیه تنها یکی دارد ولی این طور در ایران فراوان هستند. اما کاشکی مشکل در این آدمها خلاصه میشد و سیستم حکومتی.
مشکل بسیار ریشه دارتر است در ایرانی که مرید و مرادی و بت بودن مراد ریشه دارد. مقدس کردنها بوده و هست که آدمها را در همان هاله ای فرو میبرد که فرد فکر می کند او درست است و دیگران نادرست. و جای هر مشروط کردنی و نسبی دیدنی نمی ماند. که نتیجه اش این است که آدمها یا حق اند یا ناحق!  و دیدگاهمان هم می شود عشق یا نفرت.
در ایرانی که خیلی از آنهایی که مثلا به رهبر فعلی انتقاد دارند, رهبر قبلی بتشان است و چشم به اشکالهای او بسته اند, یا آنهایی که شهیدسازی از کسانی که مثل آنها فکر میکردند هیچ گاه اجازه نداد که آن تفکرات شهیدساز و دیدگاههای آن شهیدانشان را از ریشه ببینند و زیر سوال برند.
همین می شود که کسی که وجودش هم و شناخته شدنش هم با رای آدمها شکل می گیرد را بتی میکنند که باز یا با ماست یا بر ماست. اگر با او هستیم هر عملش را هر چند موافق نباشیم توجیه میکنیم, و اگر حتی انتقادی از او بیابیم با توجیه از آن میگذریم و مثلا می گوییم لابد او میداند آنچه ما نمیدانیم.
این میشود که ایران حتی اگر دموکراسی اسمی بود که نیست, هیچ گاه در دل ما واقعا دموکراسی نمی شد, که در دموکراسی ها آدمها به دلیلها و به خاطر وعده های انتخاباتی آن فرد که به او رای میدهند از فردای انتخاب شدن آن آدم پیگیر آن شعارها می شوند که چه شد؟ و هیچ توجیهی را برنمیتابند, و مهمترین منتقدان نه فقط دیدگاه رقبا که آنهایی هستند که به آن فرد رای داده اند.
راستش دلیل این نوشتنم هم آدمهایی هستند که با گذشته هایی و بتهایی سیاسی یا شهیدسازیها منجمد شده اند و هم آنهایی که دوستیها را بستر بت سازی می کنند. یعنی  آنها که دوستی ها  و تاثیر گذاری های دوستیها را به سوی بت کردن دیگری یا خود می برند.
نگاهی به خودمان بکنیم, آدمها را بت بی خودی نکنیم, بت پرست نباشیم, و بت نشویم.

هر چند امیدوارم که بر خلاف نسل پیشین, بسیاری از نسل جدید ایران, از این مشکل جدی نسلهای ما و پیش از ما عبور کرده اند.

*این نوشته هارا ٦ سال پیش نوشته بودم:
http://hope1sky.blogspot.com/2011/05/1.html
http://hope1sky.blogspot.com/2011/05/2.html
و این را چند ماه پیش از انتخابات ١٣٨٨ نوشته بودم:
http://hope1sky.blogspot.com/2011/07/blog-post_8508.html


۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

یلدا مبارک


فلسفه ها و ادیان باستانی تقریبا بدون استثنا ریشه سمبولیک در امید دارند. تولد مسیح و تولد الهه میترا و خدای زایش در میانه زمستان به زمانی نسبت داده می شود که بیشترین تاریکی است, و از آن زمان و روز و روشنایی رشد میکند. یلدا ریشه در این دارد.
گفته می شود که پیش از تولد مسیح ناجی بشریت شناخته می شده و تولد آن ناجی را در میانه زمستان نسبت داده اند. در واقع جنبه سنبولیک بر واقعیت ارجح شده. , و در ضمن آنها در محاسبه زمان هم دچار اشتباه شدند. اگر چه بسیاری مسیحیان معتقدند اصلا مسیح در آن زمان متولد نشده.
مشابهش را در نوروز میبینیم که مبنای آن زمان اعتدال است. زمانی که روز و شب یکسان است و از آن زمان به بعد روشنایی و گرما بیشتر می شود و  بهار و زایش می آید.
زمان و سال همواره در انسان باستان برای برنامه ریزی کشت و کار و سفر و کوچ و ... انسان اهمیت داشته اگرچه در بعضی تمدنها مثل منطقه امپراطوری ایران از حد اقل سه هزار سال پیش محاسبات دقیقی برای محاسبه آن داشته اند. اقوام ابتدایی و عقب افتاده تر که از یافتن  راه مناسب محاسبه تغییر سالانه ناتوان بودند به تغییرات ١٢ باره ماه که هر سال تفاوت می کرد رضایت دادند که آنها را تنها در پیش بینی نسبی کوتاه مدت قادر می کرد.

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

اخلاق مهندسی در ایران -١-

این مطلب را در پاسخ به سخن دوست عزیزم منصور در چند مرحله مینویسم.

موضوع آن است که چرا همواره اخلاق مهندسی در ایران به ویژه در پروژه های عمرانی یک مساله جدی بوده است؟
 حرف اول این است که شاید  با ارزشی کردن موضوع با کلمه اخلاق که در فارسی ارزشی است, در واقع از ابتدا به خطا موضوع را مطرح کرده ایم.
شاید اگر به بعد ارزشی مهندسی بخواهیم بپردازم به مسایلی مثل ارزش دادن به ارزشهای انسانی مردمی که کار مهندسی برایشان انجام میشود یا محیط زیست, و میراث فرهنگی و غیره بیشتر بپردازیم آن هم در نبود قواعد, تا آن که هر موضوع ساده ای را اخلاقی یا دینی کنم. البته در کشوری که سالها است که روحانیان و حاکمان همه چیز را توجیه دینی کرده اند, این موضوع که مخاطبی که باورشان کرده همین فکر را پیدا کند, ممکن است, و البته من معتقدم که بسیاری موردی که ناجور شده از همین خشتهای اول کج این گونه بوده است.  اما در مورد مهندسان که همه چیز را مهندسی میکنند این که  قواعد کاری خود را مهندسی کنند بدیهی است اما آن که آن را امری مذهبی و اخلاقی و معنوی ببینند, تعجب برانگیز می شود.
اولین کنفرانس دانشجویی عمران, یکی از مقاله هایی که ارایه دادم در مورد پارکینکهای طبقاتی بود. جمله کلیدی  که اتفاقا وقتی داشتم بیانش میکردم مرحوم استاد دکتر قالیبافیان وارد سالن جابر حیان شد حدودا این بود:
"هر چند که ماشین وارد ایران شد همراه با آن فرهنگ مربوط به آن وارد ایران نشد. "
اما اگر اکنون بخواهم همان جمله را بیان کنم می گویم هر چند که ماشین وارد ایران شد قواعد و روشها و سیستمهای کنترلی مربوط به آن هیچ گاه در ایران به طور مناسبی اجرایی نشد. در واقع تفاوت اکنونم با آن زمان آن است که از کلماتی مثل فرهنگ یا اخلاق در فارسی اجتناب می کنم تا ارزشگذاری نکنم. در واقع هر چند در کشورهای دیگر هم اخلاق یا ethic مطرح میشود اما آن بیشتر جنبه دنبال کردن قواعد و روش است نه اخلاق ارزشی به طوری که در گوش ما در ایران خوانده شده.
اینجا به مثال ساده رانندگی میپردازم. فکر میکنم مثال رانندگی گویای این موضوع است که در مهندسی هم کاربرد پیدا می کند.
این تابستان که به ایران آمدم متوجه شدم که رانندگی در ایران برایم ممکن نیست. شاید برای کسانی که در ایران زندگی می کنند این موضوع قابل باور نباشد که اگر با همان روشی که در ایران به طور عادی رانندگی می کنند در کشوری که قواعد اجرا می شود رانندگی کنند, غیر از جریمه شدن آنچنانی منظورم چند هزار دلاری در روز اول, کارشان به ضبط شدن گواهینامه, یا حتی به زندان ممکن است بکشد.
و چگونه است که  در مورد ایرانیانی که در خارج از کشور زندگی میکنند معمولا این اتفاق نمی افتد؟ دلیلش مشخص است. آنها آموزش می بینند, روشهای دیگر رانندگان را می بینند, و از همه مهمتر آنها میترسند که کارشان به جایی که گفتم برسد. البته گاهی هم با مشکل شروع می کنند, و بعدش دوزریشان می افتد. فامیلی داشتم که وقتی گواهینامه اش را در امریکا ١٥ سال پیش گرفته بود, در هفته اول رکورددار جریمه شده بود, و دوزاری اش افتاده و بعدش دیگر آن گونه رانندگی نکرد!
و چرا پلیس ها رشوه گیر و ... نیستند؟ چون سیستم پیچیده تر از آن است که در ایران است, دو طرفه است و مرتبا کنترل دوطرفه است. کافی است که چند تا شکایت از پلیسی که اسمش مشخص است بشود تا کارش به جاهای باریک بکشد و البته سیستمی و را هم کنترل میکند, چندین لای دارد که هر کسی حتی پلیس بدون آن که بداند, در حال کنترل شدن است. و البته سیستم خیلی پیچیده است که بحث ما مهندسی است که در آن مورد امیدوارم در آینده بشود بنویسم. این طور نیست که مثلا پلیسها آدمهای خوبتری باشند یا مردم آدمهای بهتری باشند, وقتی سیستم چندسویه کنترلی اجرا شد, و البته اجرا کنندگان هم هر کسی جایی باشد که باید باشد, سیستم خود به خود درست کار میکند, بدون نیاز به درستکار بودن آدمها.
تازه می دانیم که حداقل در ایران بیشتر رانندگان گواهینامه رانندگی دارند, و باز تقریبا خیلی کم استثنا است که به کسی بدون دانستن رانندگی گواهینامه کار داده شود, در حالی که هر دو اینها در مهندسی متاسفانه در ایران مراعات نمی شود. -یادآوری میکنم که گواهینامه کار در مهندسی با مدرک مهندسی متفاوت است, و در هر رتبه و درجه ای لازم است. -مثال آن در رانندگی آن است که گواهینامه پایه یک و دو, و لودر و مرتور سیکلت و .... هر کدام گواهینامه خودشان را دارند. در مهندسی هم کلی گواهینامه های مختلف وجود دارد. برای مهندسین, سازندگان, کارگران, تکنسینها, ....
سوال دیگر: آیا رانندگی درست یک موضوع اخلاقی است؟ با تعبیر دینی یا معنوی یا ...
جواب خیر. هر چند ممکن است ربط داده شوند, اما با جدا دیدن آنها سیستم اجرایی تر میشود و از ریاکاری ها و عدم صداقتها می شود دوری کرد. حتی رانندگی درست ممکن است در خیلی موارد با ارزشهای انسانی کاملا منطبق نباشد.
فردی که معلول است یا پیر است, اگر بخواهیم اخلاقی نگاه کنیم لابد در چهار راهها باید اولویت عبور بیابد. اما چنین اولویتی وجود ندارد. یا کسی که در شرایط بسیار بحرانی قرار گرفته خیلی محتمل است که قواعد را بشکند, و آن کار اخلاقی باشد. کسی که  در شرایط اخلاقی می تواند عبور کند, اما قوانین را دنبال نکرده  به خاطر شکستن قواعد ممکن است جریمه یا محکوم شود. پس الزاما اخلاق و قواعد, قوانین و ethic و عمل آنها و سیستمهای کنترلی مربوطه ممکن است با ارزشهای مذهبی یا انسانی نخوانند, اگر چه آنها به گونه ای باید طراحی شوند که با ارزشهای مورد قبول انسانی تا آنجا که ممکن است تناقضی نداشته باشند. و معمولا در کشورهایی که قواعد رانندگی اجرا میشود, تمام تلاش خود را در این جهت کرده اند.
خلاصه آن که قواعد باید ارزشهای انسانی را تا حد ممکن دنبال نمایند, اما سیستمها و قواعد و قوانین آنها را به اجرا در می آورند و همه بایستی آنها را پیروی نمایند, و در غیر این صورت باید بهایش به صورت محکومیت یا جریمه پرداخت شود و سیستمهای کنترلی بایست چند لایه و دو جانبه باشد که در مورد اینها بعدا توضیح می دهم. و استثنایی برای اجرای آنها نباشد.
در ضمن اگر انتظاری از کسی خواسته می شود آن فرد باید در آن مورد آموزش ببیند و مرتب باز آموزی صورت بگیرد.
به نظرم اینها هیچ کدام بحث فلسفی نیست, بلکه کاملا اجرایی است.
در نوشته های بعدی با مثالهایی روشن در مهندسی  به ادامه مطلب می پردازم.

۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

منطق بی منطقی: شهید پروری ، و قهرمانسازی

این نوشته پاسخی است به دو نوشته دوستان عزیزم علیرضا و مهدی:-علیرضا تذکر داد که این پاسخ  نیست. راست میگه من در بحثی که دوستان مطرح کردند، شرکت کردم و نظر خودم را دادم. -
این نوشته را ننوشته ام تا کسی را زیر سوال ببرم، چون شک ندارم که کوهنوردان، و گروه کوهی که به آن تعلق داشتند، در حدی بالاتر از توان و آگاهی شان تمام تلاششان را کردند تا این برنامه به بهترین وضعی اجرا شود و موفق باشند. و تا قله هم موفق شدند که مسیر ایرانی را ثبت کنند. شاید هم همه پیش فرض های من غلط باشد و آنها هر چه که با اطلاعات کم من گفته میشود را به درستی مراعات کرده اند. پس هدف متهم کردن کسی نیست، فقط در مورد استانداردها و رویه ها سخن می گویم، و تاکید می کنم که حفظ انسانها  باید جایگزین قهرمانسازی، و شهید پروری شود.
ببینید، این که مثلا فدراسیون کوهنوردی ما مثل بقیه سیستمها و فدراسیونها، بیخود، منفعت طلب، رانت خوار، و .... است، قاعدتا رویش حرفی نیست. از آنجا که به نظر می رسد که اکثر کوهنوردان ما که صادقترین و بزرگوارترین آدمها هستند این گونه می گویند. اما حرف ام این است که علم و آگاهی  روز و تکنولوژی و تجهیزات، موجب میشود که تلفات پایین بیاید. اگر ارزش آدم پایین باشد، آدم ریسک هایش از استانداردهای روز بالاتر میرود. با استانداردهای پنجاه سال پیش نمیشود در سال ٢٠١٣ زندگی کرد. چرا پروژه های ما کلی تلفات داشته و دارند؟ چرا ما بیشترین تلفات را در خیلی موارد از جمله رانندگی داریم. -استاندارد و اجرایش-، یا در زلزله ها. یا مثلا در جنگ چرا تلفات ایران چند برابر عراق بود، چون  سرداران بی معلومات و درس جنگ نخوانده به امید معجزه ها جنگ را هدایت کردند. و کشته ها در زندانها وخیابانها ... و حتی داشتن اپوزیسیونی که جنگ بخواهد و کشتار هم از این مطابق استانداردهای زمان نبودن مستثنی نیست. حرفم این است که این فرهنگ شهید و قهرمان مرده پروری باید جانشینش بشود آگاهی و اجرای استانداردهای مطابق زمان برای """حفظ جان افراد""".
یک گروه آلپاین در اتاوا بود، ما گاهی با آنها برنامه های سبک راهپیمایی در طبیعت می رفتیم. خیلی از آنها حرفه ای بودند و برنامه های بین المللی و هیمالیا هم همیشه در برنامه های سالانه شان بود و هست. تقریبا هر برنامه هم برای اونهایی که به کلاس هاشان رفته بودند، تمرین آموخته ها بود. یکی از مهمترین تمرین هم جهتیابی کوهنوردی بود. چند تا معلم برای این موضوع داشتند اما معلم اصلی این موضوع آقایی بود که بازنشسته  بود و در ارتش هم بیش از سی سال روشهای جهتیابی را تدریس میکرده. 
کوهنوردان ایرانی چه طور حاضر شدند که به یکی از ریسکی ترین برنامه ها، و در بالاترین کلاس جهانی دست بزنند، در  حالی که امکانات مطابق زمان را در اختیار نداشتند؟ چند گل دیگر مثل اینها باید پرپر بشود؟ اگر GPS قابل استفاده در آن دما و شرایط را که مسیرعادی برگشت در آن ثبت شده بود در اختیار داشتند، شاید این فاجعه اصلا پیش نمیآمد. آیا پیش از برنامه از آلپاین بین المللی و سایر هیمالایانوردان در این مورد کمک خواسته بودند؟ آیا اصلا با آنها برای کمک خواستن در ارتباط بودند؟ آیا شخصا یا از طرف گروه کوه از سایر گروهها کمک خواستند؟
به شدت شک دارم که جواب این سوالها مثبت باشد. من در خاطره کوهنورد بلاگر آمریکایی غیر از نکات بسیار مثبت در مورد کوهنوردان ایرانی، مواردی از بی تجربگی فرهنگی ارتباط با سایر فرهنگها را در آنها مشاهده کردم. در حالی که کوهنورد میداند، در لبه تیغ تیز بالاترین فشارها بر انسان قرار گرفته، و قرار است کاری بکند که هیچ انسانی تا حالا انجام نداده. خودش را برای کمک کردن کسانی که دیگران هم می توانند آنها را کمک کنند خسته و کوفته نمی کند. گیریم که او نتیجه می گیرد کسی پایش شکسته، و هیچ کس دیگر نیست کمک کند، پس حالا فداکاری این فرد دست شستن از رفتن به قله، و شاید هدر رفتن تمام برنامه ای است که سالها رویش کار شده. اما در خطر قرار دادن جان خودش؟ این جز شهیدپروری و بی توجه یا ناآگاه  بودن به استانداردهای کوهنوردی سال ٢٠١٣ چیست؟
تمام مثلا پسته خودشان را حداقل یک نفرشان به کوهنورد آمریکایی داده. آیا واقعا در این دست و دلبازی ها، از ذخیره اضافی شان برای شرایط استثنایی که پیش آمد، گذر کرده اند؟ آیا فقط تعارف و خیلی مثبت بودن آنها و ناآگاهی از فرهنگ دیگران نبوده که در صورت آموزش دیدن از پیش از آن حذر میکردند. یادم هست اولین بار که در کانادا به یک دانشجوی اتاق بغلی تعارف کردم، درسی گرفتم که دیگر بیهوا تعارف نکنم. می خواستم نهارم را بخورم، تا در ظرف را باز کردم، سر رسید، بهش گفتم: میخوری؟ گفت: چیست؟ با شوق و ذوق برایش توضیح دادم، که گفت: واقعا بخورم. گفتم: چرا که نه؟ ظرف را برداشت رفت. ده دقیقه بعد با ظرف خالی کثیف برگشت، اون رو روی میزم گذاشت و گفت: ممنون خوشمزه بود. البته همه کانادایی ها اینطوری نیستند و اونهایی که فرهنگ های مختلف را دیده اند این طوری برخورد نمی کنند، اما آیا واقعا این ناآشنایی با فرهنگهای دیگران نبوده که آنها ذخایر روز مبادایشان را که اتفاقا پیش آمد، بذل و بخشش کرده باشند؟
یک موضوع دیگر. به نظر می رسد، در آخرین تماس گفته شده بود که یکی از مشکل جدی آنها داشته. آیا آن تماس زمانی اتفاق افتاده که کاملا ناامید شده بودند که به نظر می رسد این طور بوده. اما آیا در شرایطی که یک نفر از گروه مشکل پیدا کند، کوهنوردان می دانند چه کنند تا کمترین تلفات را داشته باشند؟ چرا تماس زمانی گرفته شده که خیلی دیر بوده؟ 
و در آخر این را دیگران هم اشاره کرده اند، که این گروه که قله را فتح می کردند، خیلی جوان بودند. در کلاسهای ایمنی این موضوع را تذکر میدهند که بیشترین حوادث توسط آدمهای در محدوده سنی کمتراز ٢٦ سال رخ می دهد و روانشناسان معتقدند که در محدوده سنی ١٨-٢٦ سال اگر چه ظاهرا انسان بالغ شده، اما قسمتهایی از مغز که مثلا مربوط به درک و تصمیگیری در مقابل خطرات است، کامل نیست و از این جهت داشتن همراهان و سرپرست بیشتر از این سن و باتجربه تر، ضروری بوده، و اگر باز اصل انسانها باشند، هیچ دلیلی عدم آن را تایید نمی کند.
یادم هست زمانی که در مدرسه راهنمایی بودم، قرار شد برویم به خانه شهیدی که از مدرسه ما در سن نوجوانی جبهه رفته و کشته شده بود. من را مکلف کرده بودند که مطلبی در مورد شهید و شهادت بنویسم، و در آنجا بخوانم. مطلبم را با کمک پدرم از نوشته ای از مطهری گرفتم که با اشاره به منطقی که امام حسین داشت، نتیجه گرفته بود که" منطق شهید منطق بی منطقی است". که شهید را از همه دنیا دور و به ستاره ای که به سمت معبودش قدم میگذارد تبدیل می نماید. 
اما به نظر من اکنون زمان درک آن است که تا آنجا که بتوان با دانایی و درک امکانات، از مرگ یا صدمه دیدن آدمها باید جلوگیری کرد. شاید اگر این گونه فکر می شد، و اگر کیاست و برنامه ریزی آگاهانه در رده های تصمیمگیری بودند، امثال آن نوجوان هم که نام و یاد عزیزشان سرتاسر کشور را پر کردند،خونشان بر زمین ریخته  نمی شد و کمتر ناچار می شدند که به امید فرداهای بهتر برای مردم، در جلوی تیر عدو سینه سپر کنند.
با گرامیداشت یاد این سه کوهنورد عزیز از دست رفته، و همه آنها که در جنگ از دست رفتند، این نوشته را پایان میدهم.

۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

خاطره ممد نبودی و یه دختر دارم شاه نداره

این مطلب را الان یادم افتاد که دیدم دوستی این ویدئو کلیپ ارکستری خوانده شده ممد نبودی را در فیسبوک گذاشته بود . 
غیر از کار مهندسی، به عشق معلمی در دانشگاه صنعت آب و برق  یک درس سدسازی را سالی یک بار درس می دادم. همش جور میکردم و بچه ها رو می بردم  خوزستان و چند سد بزرگ که در حال اجرا بودند مثل کارون ٣، مسجد سلیمان، کوثر، و البته کرخه را بازدید می کردیم.
هر بار هم هزار جور توصیه مستقیم و غیر مستقیم به من میشد که بچه ها این جوری نکنند، و آن جوری نکنند. 
من هم که اختلاف سنی ام با بچه ها زیاد نبود،  اول سفر به بچه ها میگفتم که می دانم که آنها خودشان باید ها و نباید ها را می دانند و خواهش میکردم که جوری  رفتار نکنند  که دیگر نگذارند گروه های دانشجویی بعدی  به سفر و بازدید نروند و واقعا هم بدون توصیه بیشتر بچه ها خیلی مراعات می کردند.
و البته اگر کمی هم شیطون می شدند، من هم خودم را به نفهمیدن می زدم. 
معمولا داخل خوزستان به ما مینی بوسی از شرکت منابع  آب و نیرو که وابسته به وزارت نیرو بود داده میشد، تا ازین سد به آن سد ما را ببرند. من هم میرفتم  مینشستم  پیش راننده که بچه ها احساس راحتی بیشتری بکنند. خلاصه یک بار بچه ها گر گرفته بودند به جک گفتن و هرهر و کرکر، راننده یک دفعه داغ کرد. مثل این که بچه ها دیده بودند اومدند خوزستان، جوک های جنگ و جبهه و جانباز و اینها را داشتند می گفتند و راننده که خودش فهمیدیم در زمان جنگ بسیجی بوده، داغ کرد و خواست که بچه ها ساکت بشوند. 
بچه ها خیلی با جنبه بودند. کمی پچ پچ کردند، و یکیشون که خیلی صدای خوبی داشت گفت حالا به افتخار آقای راننده و رزمندگان ممد نبودی رو میخونیم. بچه ها نه از روی تظاهر که از صمیم دل می خوندند و دم می آمدند با هم. 
راستی این رو هم بگم که بعد از مدت کمی آنچنان بچه ها با راننده دوست شدند که از دهنش کشیدند که دختری دو ساله داره، و از آهنگ یه دختر دارم شاه نداره خوشش میاد که بچه ها همون آهنگ رو با هم برای آقای راننده و دخترش خوندند. 
این جور نسلهایی چند بعدی بعد از انقلاب و جنگ بوده اند!