۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

منطق بی منطقی: شهید پروری ، و قهرمانسازی

این نوشته پاسخی است به دو نوشته دوستان عزیزم علیرضا و مهدی:-علیرضا تذکر داد که این پاسخ  نیست. راست میگه من در بحثی که دوستان مطرح کردند، شرکت کردم و نظر خودم را دادم. -
این نوشته را ننوشته ام تا کسی را زیر سوال ببرم، چون شک ندارم که کوهنوردان، و گروه کوهی که به آن تعلق داشتند، در حدی بالاتر از توان و آگاهی شان تمام تلاششان را کردند تا این برنامه به بهترین وضعی اجرا شود و موفق باشند. و تا قله هم موفق شدند که مسیر ایرانی را ثبت کنند. شاید هم همه پیش فرض های من غلط باشد و آنها هر چه که با اطلاعات کم من گفته میشود را به درستی مراعات کرده اند. پس هدف متهم کردن کسی نیست، فقط در مورد استانداردها و رویه ها سخن می گویم، و تاکید می کنم که حفظ انسانها  باید جایگزین قهرمانسازی، و شهید پروری شود.
ببینید، این که مثلا فدراسیون کوهنوردی ما مثل بقیه سیستمها و فدراسیونها، بیخود، منفعت طلب، رانت خوار، و .... است، قاعدتا رویش حرفی نیست. از آنجا که به نظر می رسد که اکثر کوهنوردان ما که صادقترین و بزرگوارترین آدمها هستند این گونه می گویند. اما حرف ام این است که علم و آگاهی  روز و تکنولوژی و تجهیزات، موجب میشود که تلفات پایین بیاید. اگر ارزش آدم پایین باشد، آدم ریسک هایش از استانداردهای روز بالاتر میرود. با استانداردهای پنجاه سال پیش نمیشود در سال ٢٠١٣ زندگی کرد. چرا پروژه های ما کلی تلفات داشته و دارند؟ چرا ما بیشترین تلفات را در خیلی موارد از جمله رانندگی داریم. -استاندارد و اجرایش-، یا در زلزله ها. یا مثلا در جنگ چرا تلفات ایران چند برابر عراق بود، چون  سرداران بی معلومات و درس جنگ نخوانده به امید معجزه ها جنگ را هدایت کردند. و کشته ها در زندانها وخیابانها ... و حتی داشتن اپوزیسیونی که جنگ بخواهد و کشتار هم از این مطابق استانداردهای زمان نبودن مستثنی نیست. حرفم این است که این فرهنگ شهید و قهرمان مرده پروری باید جانشینش بشود آگاهی و اجرای استانداردهای مطابق زمان برای """حفظ جان افراد""".
یک گروه آلپاین در اتاوا بود، ما گاهی با آنها برنامه های سبک راهپیمایی در طبیعت می رفتیم. خیلی از آنها حرفه ای بودند و برنامه های بین المللی و هیمالیا هم همیشه در برنامه های سالانه شان بود و هست. تقریبا هر برنامه هم برای اونهایی که به کلاس هاشان رفته بودند، تمرین آموخته ها بود. یکی از مهمترین تمرین هم جهتیابی کوهنوردی بود. چند تا معلم برای این موضوع داشتند اما معلم اصلی این موضوع آقایی بود که بازنشسته  بود و در ارتش هم بیش از سی سال روشهای جهتیابی را تدریس میکرده. 
کوهنوردان ایرانی چه طور حاضر شدند که به یکی از ریسکی ترین برنامه ها، و در بالاترین کلاس جهانی دست بزنند، در  حالی که امکانات مطابق زمان را در اختیار نداشتند؟ چند گل دیگر مثل اینها باید پرپر بشود؟ اگر GPS قابل استفاده در آن دما و شرایط را که مسیرعادی برگشت در آن ثبت شده بود در اختیار داشتند، شاید این فاجعه اصلا پیش نمیآمد. آیا پیش از برنامه از آلپاین بین المللی و سایر هیمالایانوردان در این مورد کمک خواسته بودند؟ آیا اصلا با آنها برای کمک خواستن در ارتباط بودند؟ آیا شخصا یا از طرف گروه کوه از سایر گروهها کمک خواستند؟
به شدت شک دارم که جواب این سوالها مثبت باشد. من در خاطره کوهنورد بلاگر آمریکایی غیر از نکات بسیار مثبت در مورد کوهنوردان ایرانی، مواردی از بی تجربگی فرهنگی ارتباط با سایر فرهنگها را در آنها مشاهده کردم. در حالی که کوهنورد میداند، در لبه تیغ تیز بالاترین فشارها بر انسان قرار گرفته، و قرار است کاری بکند که هیچ انسانی تا حالا انجام نداده. خودش را برای کمک کردن کسانی که دیگران هم می توانند آنها را کمک کنند خسته و کوفته نمی کند. گیریم که او نتیجه می گیرد کسی پایش شکسته، و هیچ کس دیگر نیست کمک کند، پس حالا فداکاری این فرد دست شستن از رفتن به قله، و شاید هدر رفتن تمام برنامه ای است که سالها رویش کار شده. اما در خطر قرار دادن جان خودش؟ این جز شهیدپروری و بی توجه یا ناآگاه  بودن به استانداردهای کوهنوردی سال ٢٠١٣ چیست؟
تمام مثلا پسته خودشان را حداقل یک نفرشان به کوهنورد آمریکایی داده. آیا واقعا در این دست و دلبازی ها، از ذخیره اضافی شان برای شرایط استثنایی که پیش آمد، گذر کرده اند؟ آیا فقط تعارف و خیلی مثبت بودن آنها و ناآگاهی از فرهنگ دیگران نبوده که در صورت آموزش دیدن از پیش از آن حذر میکردند. یادم هست اولین بار که در کانادا به یک دانشجوی اتاق بغلی تعارف کردم، درسی گرفتم که دیگر بیهوا تعارف نکنم. می خواستم نهارم را بخورم، تا در ظرف را باز کردم، سر رسید، بهش گفتم: میخوری؟ گفت: چیست؟ با شوق و ذوق برایش توضیح دادم، که گفت: واقعا بخورم. گفتم: چرا که نه؟ ظرف را برداشت رفت. ده دقیقه بعد با ظرف خالی کثیف برگشت، اون رو روی میزم گذاشت و گفت: ممنون خوشمزه بود. البته همه کانادایی ها اینطوری نیستند و اونهایی که فرهنگ های مختلف را دیده اند این طوری برخورد نمی کنند، اما آیا واقعا این ناآشنایی با فرهنگهای دیگران نبوده که آنها ذخایر روز مبادایشان را که اتفاقا پیش آمد، بذل و بخشش کرده باشند؟
یک موضوع دیگر. به نظر می رسد، در آخرین تماس گفته شده بود که یکی از مشکل جدی آنها داشته. آیا آن تماس زمانی اتفاق افتاده که کاملا ناامید شده بودند که به نظر می رسد این طور بوده. اما آیا در شرایطی که یک نفر از گروه مشکل پیدا کند، کوهنوردان می دانند چه کنند تا کمترین تلفات را داشته باشند؟ چرا تماس زمانی گرفته شده که خیلی دیر بوده؟ 
و در آخر این را دیگران هم اشاره کرده اند، که این گروه که قله را فتح می کردند، خیلی جوان بودند. در کلاسهای ایمنی این موضوع را تذکر میدهند که بیشترین حوادث توسط آدمهای در محدوده سنی کمتراز ٢٦ سال رخ می دهد و روانشناسان معتقدند که در محدوده سنی ١٨-٢٦ سال اگر چه ظاهرا انسان بالغ شده، اما قسمتهایی از مغز که مثلا مربوط به درک و تصمیگیری در مقابل خطرات است، کامل نیست و از این جهت داشتن همراهان و سرپرست بیشتر از این سن و باتجربه تر، ضروری بوده، و اگر باز اصل انسانها باشند، هیچ دلیلی عدم آن را تایید نمی کند.
یادم هست زمانی که در مدرسه راهنمایی بودم، قرار شد برویم به خانه شهیدی که از مدرسه ما در سن نوجوانی جبهه رفته و کشته شده بود. من را مکلف کرده بودند که مطلبی در مورد شهید و شهادت بنویسم، و در آنجا بخوانم. مطلبم را با کمک پدرم از نوشته ای از مطهری گرفتم که با اشاره به منطقی که امام حسین داشت، نتیجه گرفته بود که" منطق شهید منطق بی منطقی است". که شهید را از همه دنیا دور و به ستاره ای که به سمت معبودش قدم میگذارد تبدیل می نماید. 
اما به نظر من اکنون زمان درک آن است که تا آنجا که بتوان با دانایی و درک امکانات، از مرگ یا صدمه دیدن آدمها باید جلوگیری کرد. شاید اگر این گونه فکر می شد، و اگر کیاست و برنامه ریزی آگاهانه در رده های تصمیمگیری بودند، امثال آن نوجوان هم که نام و یاد عزیزشان سرتاسر کشور را پر کردند،خونشان بر زمین ریخته  نمی شد و کمتر ناچار می شدند که به امید فرداهای بهتر برای مردم، در جلوی تیر عدو سینه سپر کنند.
با گرامیداشت یاد این سه کوهنورد عزیز از دست رفته، و همه آنها که در جنگ از دست رفتند، این نوشته را پایان میدهم.