۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

ظاهر

مدتی‌ بود می‌خواستم مطلبی با این عنوان بنویسم تا دو سه روز پیش موضوعی من را به یادش انداخت.
موضوع از این قرار بود که حدود ساعت ۱۰ شب بود، و من داشتم کلنجار میرفتم که جعبه یی را در ماشین جا بدهم، و نمی‌شد. اندازه نبود. صندوق عقب بسته نمی‌شد، و جلو ماشین هم جا نمی‌شد. مانده بودم چه کنم. یک دفعه متوجه مردی شدم که با هیکل عضلانی و بازوهای تتو شده به طرفم آمده. مرد که خوب نزدیکم شد. کمی جا خوردم. چون فهمیدم که داره با من صحبت میکنه.  گفت: "دیدمت که داری با این بار کلنجار میری، نمیشه اینجوری. طناب لازم داری". که دیدم یک طناب دستش بود و آن را به من داد. از مرد تشکر کردم، و گرفتم. گفتم: "نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم". بهم گفت: "داداش، ما همه یه موقع هایی به کمک نیاز داریم، و راهش اینه که وقتی‌ میتونیم بقیه رو کمک کنیم."
طناب  را گرفتم و کارم که راه افتاد، او رفته بود.
از خودم تعجب کردم. سالهاست نسبت به این با خودم کار کردم که آدمها  را از روی ظاهرشان قضاوت نکنم، و باز ناخواسته قضاوتی نادرست از یک آدم داشتم.
در ایران شاید سیستم حاکم و آموزشهای مربوط به آن، تنها تشدید کننده یک پیش ذهن‌ بود که  از روی ظاهر آدمها درونشان را قضاوت کنیم. البته گفتم تشدید کننده، چون مستقل از  سیستم حاکم، خود مردم هم این نوع تفکر را میپذیرند، و نسبت به اشکال عجیب غریب که معمولان از غرب می آمدند، عکس‌العمل منفی‌ بود، و بد تعبیر می‌شدند. اما مسلم بود که سیستم حاکم و سیستم آموزشی هم همه تلاشش را می کرد.  یاد کتابهای درسی‌ و مخصوصا تعلیمات دینی می‌‌افتم، که همه ‌‌اش عکسهای بچه هایی با یک شکل، یک لباس، و یک جور حالت چهره را نشان می‌دادند. و به ما باورمی‌‌دادند، که درستش همین است. در مدرسه که مویمان از حدی نمی شد بلندتر باشد، و گاهی هم از ما می‌خواستند که با اندازه ۴ بزنیم. عین سربازی(البته در سربازی ۲ می‌خواستند). اگرهم غیر اینها بود که واویلا. خیلی‌ بدتر و محدودتر از اینها هم در مورد دخترها اعمال میشد. این بود که در سفر‌های اولم که خارج از ایران بود نه زیاد، اما در سفری که به انگلیس و شهر لیدز داشتم، بسیار جا خوردم. بعدها فهمیدم که زمان پایان سال تحصیلی‌ شاگردان بوده. پس خلاصه از خجالت خودشان در آمده بودند، و البته، شاید مناسبتها ویا جشنهایی هم همزمان بوده، وگرنه حتی جوانان آن همه موی تاج خروسی بلند، ویا آدمهایی به موهای نارنجی، سبز، و ... را معمولا در هیچ جای دنیا یکجا نمیبینید. که ترس آور مینمودند. کلاس‌ها که تمام شد ناپدید شدند، و لابد به شهرهاشان برگشتند و بعدش شهر از نظر قیافه آدمها به حالت عادی برگشت.
بعدها در کانادا عادت کردم که آدمهای عجیب و غریب را در هالوین ببینم. ویا مثلا در موقع بازگشایی دانشگاهها، دانشجوها در مراسم معارفه با دانشگاه، خودشان را به شکلهای عجیب غریب در بیاورند.
ویا گاه پیش میامد که دانشجویی را در ترمی ببینم با شکل عجیب، لباس‌های تیره، موهای رنگ‌های باور نکردنی، گوش و بینی‌ سوراخ شده با میلهایی در درونش. که ترم بعدش کاملا عادی میشد، و از هیچ کدام آنها خبری نبود.
اما همه اینها، برایم این شانس را ایجاد نکرده بود که با آدمی‌ که شکلش را غیر طبیعی نشان میدهد، بنشینم و در این مورد حرف بزنم.
سارا دانشجویی کانادایی بود که بار اول حتما از دیدنش یکه میخوردید. اولین بار او را در جلسه‌ای دیدم که آمده بود برای سمیناری تقاضای بودجه کند، از نمایندگان اتحادیه دانشجویانی که در تحقیق ویا تدریس استادها را کمک میکنند. سمینار قرار بود در مورد روشهای غیر معمول آموزش باشد، و سخنرانها هم میگفت که آدمهایی بودند که در دنیا خیلی‌ در آموزشهای غیر معمول مشهور بودند.
سمت چپ سرش یعنی نصف موهای سر را مثل دوران راهنمایی ما با نمره چهار زده بود. سمت راست سرش اما که مویش بیشتر، در حد معمول پسرانه بود، اما به طریق خیلی‌ بی‌سلیقه یی آبی‌ و سبز روشن(های لایت) بود.  شاید یا میله یی نازک در بینیش هم بود. او پیرهنی پوشیده بود که آستین نداشت و این موجب میشد که بازوهای گوشتیش که تاتوی تا محل آستین دستش بود، توجه را جلب کند.  تتو بسیار تیره با کلیت مشکی‌ و کمی‌ سبز درونش بود. کلیت موضوع تتو هم همه اش پر بود از فرمهایی از آدم بدون صورت. سارا پیراهن و شلوار نسبتا گشاد مشکی‌ تنش بود.
 او را بارها و بارها به مناسبت‌های دیگر تقریبا به همین شکل دیدم. در واقع او بسیار آدم فعالی بود، و با وجود ظاهر غیر طبیعیش، یکی‌ از منطقی‌‌ترین آدمهایی بود که در آن مجموعه آدمها دیدم. همیشه به نظر مقابل توجه میکرد و بدون تعصب نظر می داد. یکی‌ دو سال بعد از این موضوع، که سارا کمی‌ به دید ما نرمالتر شده بود (تنها فرق مشخص این بود که مویش متقارن بود. ویا همه‌اش را میزد، ویا همه ش در حدی بلند بود، ویا قسمتی‌ که بلند بود تقارن موی سرش را به هم نمی‌زد، و البته معمولاً مویش یک رنگ (آبی ویا سبز یا گاهی رنگ طبیعیش قهویی روشن) بود. یک باردو سال پیش باید تدارکاتی برای یک برنامه آماده میشد، من و او یک تیم بودیم. قبلا به او در مورد وبلاگ فارسیم گفته بودم، و این که می‌خواهم در مورد او بنویسم. پس فرصتی بود که سوالهایی از او بکنم.
به او گفتم که اولین بار که دیدمش چطور قیافه اش به چشمم زد، و این شاید از فرهنگم بود. اما او گفت در کانادا هم مردم خیلی‌ روی قیافه قضاوت میکنند. و خیلی‌ پیش میاید که از نگاهشان بشود به این موضوع پی‌ ببرد. البته در جوانها این موضوع کمتر و در سنهای بالاتر بیشتر است. گفت که چقدر خانم‌های خانواده اش با این ظاهر او مشکل دارند(مادر و مادر بزرگش). از او پرسیدم که پس چرا این گونه خود راه نشان میدهد. گفت با چند موضوع مشکل جدی دارد: یکی‌ آن که زن ظاهرش و عشوه گریش بشود معیار. دیگر آن که او فکر می‌کند که زن را زن دیدن نه انسان دیدن ویا نامساوی دیدن غلط است. و پوشش او مقابله‌ای با این است. و او می‌خواهد آزدیش را هم به عنوان یک انسان، و یک زن به رخ بکشد. او در واقع تمام تلاشش را کرده بود که خود را ناخواستنی کند. به او گفتم این دیدگاه با حجاب چه فرقی‌ می‌کند، که با دیدگاه بعضی‌ زن را از نگاه مصون میدارد. گفت: "من این نوع ظاهرم را برای خودم خواسته‌ام و آزادی من به من اجازه میدهد که آن را برای خودم انتخاب کنم. اما هر‌ لحظه ممکن است تصمیم بگیرم و جور دیگری باشم. برای کس دیگری هم این نوع ظاهر را نه تبلیغ می‌کنم نه الزام می‌کنم. من این ظاهر را جزو آزادیم می‌دانم، و جور دیگر از ظاهر را بر خود حرام نمیدانم. در مراسم رسمی‌، لباس نسبتا رسمیتری میپوشم. حجاب، آن هم از نوع اجباری که میدانم در کشورهایی مثل ایران وجود دارد، با راه آزادنه من همگونیی ندارد. البته بگویم که من ابداً با این که کسی‌ به خاطر عقیده اش حجاب دارد مشکلی‌ ندارم،  تا آنجا که بدون زور سیستم خارجی‌ و ویا فرهنگ و خانواده باشد".
" به حقوق برابر زنان اشاره کردی. شاید شنیده باشی‌ که در ایران زنانی در این راه بسیار فعال بوده اند. آیا حرفی برای دختران و زنان ایران نداری؟"
"نه، من فکر می‌کنم آنها راه خودشان را خود پیدا میکنند، و وقتی‌ که در مورد آنها میشنوم، تحسینشان می‌کنم. شاید این من باشم که باید از آنها بیاموزم. تمام انسانهای فهیم تنها تحسین کننده آنها هستند. "
"تو آدم خیلی‌ فعالی‌ هستی‌. اما در مورد ظاهرت و رابطه آن با عقیده ا ت میخواهم بپرسم، که اگر دلت خواست، مثل بقیه سوالها میتوانی جوابم را بدهی. گفتم که مهمترین علتی که خواستم در مورد تو بنویسم  ظاهرت بود. میتوانی‌ بگویی از اولش چی‌ موجب شد که ظاهرت را اینطور بکنی؟ در ایران اگر کسی‌ مثل تو می‌پوشید میگفتند شیطان پرست است، و در کانادا هم میگوئی که عادی نیست و خیلی‌ خوش به نظر‌شان نیست. آیا ایده خاصی موجب شد تو این طور بپوشی، که بشود اسمی رویش گذاشت، ویا تنها همینهایی بود که گفتی‌."
"من چند سال پیش خودم را یک جورایی پانک مینامیدم. هنوز هم تا حدی. اما فکر می‌کنم شاید الان اسمی روی خودم نگذارم بهتر باشه. با این لباسها شاید دو قطبی فقر و ثروت را هم ما زیر سوال میبردیم".
"جالب این است که می‌دانم که تو دیدگاههای اجتماعی و سوسیالیستی داری، اما زمانی که ما نوجوان بودیم، پانک در کشور ما باز  خیلی‌ منفی‌ تبلیغ میشد، به اضافه آن که بچه‌های طبقات مرفه تر گاهی‌ به صورت مد و گاه به صورت مقابله با فرهنگ موجود، خود را به شکل پانک‌های غربی در میاوردند."
"خوب در مورد ما شاید آن دومیش شبیه آنها بود، ما با دیدگاههای معمول مشکل داشتیم. "
"تو خیلی‌ آدم فعالی‌ هستی‌ غیر از این اتحادیه دانشجویان که میدانم سالهاست در آان فعالی‌ در خیلی‌ فعالیتهای دیگر هم بوده ای. میشود در مورد آنها بگویی."
"میدانی‌ که من فعالیتهای مختلفی‌ دارم. با کتابفروشیی که منفعتی برای کسی‌ ندارد، سالهاست که به صورت داوطلبی فعالم، همین طور کارهائی با اتحادیه‌های کارگری دارم، آن سمیناری که حرفش را زدی، یکی از سری اینگونه کارهائی بود که دنبال کرده ام. با گروههای فمینیستی و محیط زیستی‌ هم گاهی‌ مرتبط هستم."