۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

پرنده های غریب-+3

Picture: http://aussieimages.net/4.html

یکی‌ از کارهایی که موجب شد با خیلی‌ آدمهای جالب آشنا بشوم کلاس‌های زبان بود. یکی‌ از این کلاس ها، کلاس زبان تافل خانم محمدی در دانشگاه شریف بود. نمیدانم به قول خودش بود، ویا ما خود
مان اسمش را گذاشته بودیم "مادر بزرگه"، چون چپ میرفت راست میرفت، برای ما البته به زبان انگلیسی‌ داستان میگفت، که معمولا خاطره‌هایش بود. خیلی‌ هم مهربان و خوش قلب بود. امیدوارم زنده و سالم باشه.
بر خلاف من که بعد از چند سال کار آمده بودم آن کلاس، بچه‌ها همه تازه بودند. اکثر آنها بهترینهای دانشگاهی در رشته‌های مختلف برق، کامپیوتر،
و مکانیک در شریف بودند، و میانشان چند تا المپیادی بود.
یک روز برای مکالمه و البته شاید کمی‌ هم فضولی!، خانم دکتر محمدی از بچه‌ها پرسید که برای چه به خارج میروند، و اگر بروند آیا برمیگردند؟
من که ۵-۸ سال از آنها بزرگتر بودم، با انتظاری که از هم نسلیهای خودم داشتم، انتظار هر دو نوع پاسخ را داشتم، و دلایل تحصیلی‌، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی برای رفتنها و نیز دلایل خانوادگی، اقتصادی، و گاه دلایل آرمان گرایانه برای بازگشتها.
همه میخواستند تحصیلاتشان را ادامه دهند. اما جواب بچه‌ها برایم خیلی‌ عجیب بود. بدون استثنا گفتند میروند و باز نخواهند گشت. دلایل این طور بود که کسی‌ دلیلی میگفت، و دیگری ضمن تایید او دلیل دیگری اضافه میکرد.
آنهایی که شاخص یادم است یکی‌ پسری بود که کلا عصبی بود. او المپیادی بود. او میگفت:" اصلا حتی خواب راحتی‌ ندارم، و همیشه تنش دارم. از جامعه و سیستم منزجرم. می‌خواهم بروم، انتظار فرش قرمزی ندارم. همین که جایی باشم که خودم باشم و نیازی نباشد که در هر لحظه برای زیستن نیاز به تظاهر و یا پوشاندن اعتقادات داشته باشد برایم کافی‌ است. از سیستمی‌ که قابلیتها و تواناییها، تلاشها، و استعدادها  اصلا اهمیتی ندارد، و به جایش به راحتی با چاپلوسی و تظاهر میشود همه را پشت سر گذاشت حالم به هم میخورد. میروم و پشتم را هم نگاه نمیکنم".
دیگران او را تایید میکردند، و همگی تاکید داشتند میدانند که غریب خواهند بود، و قرار نیست بروند جایی که تحویلشان بگیرند. دختری میگفت:" همین که آن گونه که می‌خواهم لباس بپوشم و کسی‌ به من گیر ندهد برایم خیلی‌ است.
خسته‌ام از این که همیشه منتظرم کسی‌ به من گیر دهد که با کی‌ حرف زده ام."
و پسری میگفت: "تمام بهترین شاگردان کشور، بهترینها، و حتی بهترین آدمها که عاشق کشورند رفته اند ویا میروند. من هم میروم، تا این آشغال دانی‌ که هر روز بدتر میشود، خارج شوم. اینجا ویرانه یی است که هر روز ویرانه
تر میشود، پس چرا ما بسوزیم. تنها کاری که میتوانیم بکنیم، این است که این ویرانه را بگذاریم برای ویران کننده ها. من پشتم را هم نگاه نخواهم کرد، و برایم مهم نیست که چه بلائی سر اینجا میآید. ایران سوخته، نابود شده، و تنها ما میتوانیم برویم، مثل عزیزترین و بهترین دوستانم که رفتند.
دیگری گفت:" آنها که میمانند هم
ناچارند خودشان نباشند. به خودشان الکی نهیب میزنند که آدم مانده اند، اما ناچار میشوند با آدمهای بی‌مقدار بیمائه که در این سیستم فاسد مدیرهستند کار کنند، و سرشان را برای آنها دولا کنند. اینجا کشور پیشرفت خودنماها، خودخواه ها، چاپلوس ها و متظاهر‌ها است".
یکی‌ دیگه گفت: "من نمیدانم، شاید یک آدم مذهبی‌ از این سیستم خوشش بیاد، و بتونه با سیستم بگذرونه، که البته آن را هم اگر طرف منصف باشد، و عشق الکی قدرت یا پول بی‌ زحمت از عقایدش نداشته باشه، بعید میدانم، اما من اعتقادی به این حرفهایی که این حکومت و
مذهبیها میزنند اصلا ندارم. من حتی قبلا برای کنکور نوشتم مسلمانم، نمی‌خوام دیگه دروغ بگم، از هر چی‌ دروغ و دروغگو متنفرم. چند درصد این مردم اگه آزاد بودند که انتخاب کنند، و البته شرایط براشون بود که عقاید دیگر را بشناسند، و هی‌ تو گوششون با تعلیمات دینی و سنتی‌ واقعاً مسلمان بودند؟"
دیگری گفت:" مساله من بیشتر از سیستم و حکومت است. البته، میدونم که اون تشدید کننده است. اما نگاهی‌ به اجتماع خوشبین کننده نیست. هزار درد بیدرمان این اجتماع د
ارد که من و امثال من نمیتونیم هیچ تغییری درونش بدهیم. من رشته‌ام مهندسی‌ است، اما نمیتونم این وضع رو ببینم، و نمیتونم کار خودم را بدون فشار اجتماعی که هیچ نمیتونم تغییرش بدم  انجام بدم، پس میرم جایی‌ که بتونم کار خودم رو بکنم".
یکی‌ دیگر میگفت :"وقتی‌ استادهام رو می‌بینم و با اونهایی که نیستند مقایسه می‌کنم به خودم میگم اینجا جای امثال من نیست.
بعضی‌ ازاستادهای ما آدمهای قابل توجهی نیستند، اما به خیلیهاشون که تازه استخدامند به خاطر آشناییها و پارتی بازی‌ است، خیلی‌ های دیگر هم که اینجا برای خودشون آدمی شدند، به خاطر این است که خیلیهای دیگر نیستند.البته اعتقاد یا تظاهر به اعتقاد به اسلام حکومتی هم آنها را پایدار کرده، و البته به این جا که هستند رسانده. اینها یادشون میره کی‌ هستند، و بد جوری خودشان را در این قحط الرجال جدی میگیرند. کاشکی‌ این فقط تو دانشگاه بود، دانشگاه تازه از جاهای دیگه کمی‌ بهتره.
حداقل استاد هایی هستند که میشه فهمید که میفهمند. بعضی‌ شون خودشون را به راه دیگر میزنند، ویا با چسبیدن به زمینه تحصیلی‌ از واقعیت‌های اطرافشان دوری میکنند. بعضی‌ نمی‌خواهند که ایران و خانوادشون رو از دست بدهند، میسازند و میسوزند اینجا، و وقتی‌ باهشون خودمونی میشی‌ می‌فهمی چی‌ در دل‌ دارند. هر چه هست، ویا باید قسمتی‌ از خودشون را بپوشانند، ویا تظاهر کنند، که هر دو گروه خیلی‌ از درون خورد میشوند."

چهره هاشون سرخ شده بود. جا خورده بودم. آنها هم مثل آنچه معمولاً به ما میگفتند،  جوری نخبه‌های نسل خودشان محسوب میشدند. نسل من، نسل منفعل بعد از نابودی نسل قبلش بود در انقلاب و وقایعی بعدش و در جنگ . نسل من، از بس کشته شدن، جنگ، و اعدام دیده بود، ساکت بودن، و  شرایط را پذیرفت. و انتقالی بین آرمان گرایی، و این نسل جدیدتر از طریق سکوت و شروع کردن فعالیتهای آرام داشت.
اما این آدمهای جوانتر در این نسل جدید با چند سال اختلاف واقع گرا، تیزبین، دور از آرمان گرایی، مصلحت خواه، و خودبینتر از آدمهای نسل من بودند.
یکی‌ دو روز گیج و منگ به حرفهای آنها فکر میکردم. و بالاخره تصمیم گرفتم که با یکی‌ از آنها جداگانه حرف بزنم. پسری که گفت: "از ایران میروم و پشتم را هم نگاه نمیکنم تا نابود شود این ویرانه. البته نابودیش ربطی‌ به من ندارد و خود به خود از درون اتفاق خواهد افتاد."
ادامه دارد... 

راستی‌ یک سوال:
 اگر برنامه‌ای که مستقیم بشود فارسی نوشت سراغ دارید به من بگویید ممنون می‌شوم، از آن موقعی که پرشین بلاگ را از دست دادم با این پینگلیش فارسی کن‌ها مشکل دارم!
من که می میرم چرا با عشق و با ایمان نمیرم :  آرزو دارم که خاک میهنم شود....همای

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

پرنده های غریب-2


http://www.northernsun.com/n/s/8042.html

مهمان دوستی‌ خانوادگی بودیم، که از مذهبی‌ های قبل از انقلاب بودند. هر‌ چند پدر خانواده آدم سیاسی نیست، اما به خاطر مذهبی‌ بودن خیلی‌ خاص،  دخترانش دامادهای سیاسی نصیبشان شده بود. در میان خودیهای نظام ایران یکی‌ که به میانسالگی رسیده بود به "راست" میزد و دیگری که جوانتر بود به "چپ". با وجود دوستی‌ دیرینه پدرم با پدر آن خانواده به دلیل معلمی و همکاری، من معمولاً از رفتن به خانه آن خانواده محترم دوری میکردم. خلاصه دو فرزند دیگرخانواده آنها از سفر از اینجا و آنجای دنیا آمده بودند و ناچار با خانواده به دیدن خانواده بزرگ ایشان رفتیم.
مدتی‌ از اولین ۱۸ تیر (۱۳۷۸) گذشته بود. نمیدانم چه شد که سخن گفتنم گرفت و از فرار مغز‌ها گفتم، و این که شرایط گونه یی شده که تنها آنها که نسبت به ایران بی‌ خیالند نیستند که میروند. کار به آنهایی رسیده که عاشق ایران بودند.
که هر دو داماد خانواده به شدت در مقابل حرف من موضع گرفتند. جوان "چپ"، با آوردن مثال هایی این حرف را بیربط می‌دانست، که البته در مثال که من دست پری داشتم که ردش کنم. اما آدم "راستی"‌ که با برهانی که سالها پیش از دیگری شنیده بود، و نیز با اشاره مداوم به رهبرش، به سختی به من کوفت که اصلا مشکلی‌ نیست. آنی‌ که میرود برود برای کشور بهتر است. کسی‌ که در نوکری  خارجیها را میپذیرد بهتر است که برود و کشور را برای آنهایی که مالک واقعیش هستند، بگذارد. یعنی آنهایی که مؤمن هستند و مملکت را و نظام را دوست دارند.
خلاصه از آن مجلسهایی شد که سر همه درد می گیرد، و خوبیش این شد که هیچ وقت بعدش خانواده من را به زور خانه آن بزرگواران نبردند.
دیگر ندیدمشان تا هشت ماه بعد، صبحی‌ برای ورزش داشتم در پارک قیطریه، که نزدیکی‌ خانه مان بود، میدویدم. که متوجه چهره آشنایی شدم. داماد بزرگتر بود، همان که سر و ته حرفش آقا و رهبری بود. آب دهانم را قورت دادم، اما به هر‌ حال به رسم ادب  سلامش کردم، او هم که داشت در جهت مخالف من برای ورزش صبحگاهی می دوید، اما بیش از سلام تحویلم گرفت. ایستاد و احوالپرسی غلیظی کرد و بعدش هم شروع کرد به حرف زدن. من فقط نمی خواستم که صبح اول وقتی‌ روز خودم و او را با بحث و اعصاب خوردی خراب کنم، اصلا علاقه نداشتم با او صحبت کنم. اما چاره‌ای نبود، او همین طور حرف میزد! به خودم گفتم:"باشه هر‌ چی‌ گفت جوابش را نمیدهم و بعد خداحافظی می‌کنم، و ورزشم را می‌کنم". که دیدم گفت:"عجب وضع خرابی شده." سعی‌ کردم جلوی چشمهایم را که از حدقه در می‌‌آمد بگیرم. شروع کرد از وضع افتضاح اقتصاد، و مملکت و تصمیم‌گیری‌ها گفتن، که جرّقه‌ای به یادم افتاد، که رئیس بنیادی که او در آن کار میکرد یکی‌ دو ماهی‌ بود برکنار شده بود. تازه دوزاریم افتاد. با این حال خودم را به آن راه نزدم و از کارش پرسیدم که گفت "خراب،. هر‌ روز داره اوضاعش بدتر می شود". پس از خانواده پرسیدم که گویا با تمام مقددمات دنبال رسیدن به این لحظه بود، گفت : "بابا با این وضع دیدم برای پسرهام خوب نیست اینجا باشند. یکیشان را دو ماه است فرستادم، و دومی را هم دارد زبان میخواند و برای ویزا اقدام می‌کند که برود. ". دو پسر ایشان به قول خارجیها تینیجر و به قول ایرانی‌ها نوجوان بودند. هر‌ دو راهی‌ اروپا شده بودند، جایی که دائی شان بود، این آقا در عرض ۸ ماه آن چنان از این رو به آن رو شده بود که هر دو پسرش را (به قول خودش در هشت ماه قبلش) به نوکری غرب حاضر بود بفرستد. هیچ به یادش نیاوردم که خوب می‌دانستم که یادش بود، و جایی نداشت. تنها برای پسرهایش آرزوی پیشرفت کردم، و خداحافظی کردیم.
این داستان اما با وجود خاص بودن آدمها، دلایلش را برای خیلیها مشابه می‌بینم. بسیاری از ما وضعیت شخصی‌ خود را همه چیز میدانیم. وقتی‌ از ما می‌پرسند، همه را همان میدانیم. مثلا اگر وضع کاریمان خوب است، همه چیز دنیا خوب است. اگر کار و زندگی‌ شخصیمان بر وفق مراد است، هر جا که هستیم همه چیز آنجا همان طوری است.  اگر در ایران هستیم میگوییم ایران خوب است،   هیچ مشکلی‌ نیست که آسان نشود!  اما خدا نکند که کار ما و یا احوال شخصی‌ ما خراب شود، آن وقت همه چیز در ایران بد است. آن وقت بر عکس. همین هم در خارج است. اگر کار ما به راه باشد، به هر کس که به خارج بودن منتقد شود به سختی میتازیم، و اگر بر عکس وضع ما خراب باشد و یا خراب شود، به هر جایی که در آن هستیم میتازیم! 
بعضی‌ هم تا موقعی که در ایرانیم در ایران ماندن همه تاکید داریم و به آنها که میروند میتازیم، و زمانی که رفتیم، بر عکس میشود، و ایران مانده‌ها هستند که باید باز خواست شوند.
همه میدانیم که این استقرأ جز به کلّ است و از نظر منطقی‌ باطل، اما خیلیهامان به آن عادت کرده ایم. اینها گاه از روی نادانی و گاه به سبب خودخواهی ماست.

و فریاد انوشیروان روحانی با صدای هایده‌
 و ممنون از عمو اروند که این شعر ریشه در خاک فریدون مشیری را با صدا و تصویر در فیس‌بوک گذاشت، و این بیت شعر سعدی را:

سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح/                                  نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

اسمم

بهنام، از اون اسمهاییه که در زبان انگلیسی‌ و بعضی‌ زبانهای دیگه خیلی‌ بد تکلم میشه. آنچنان که وقتی‌ تکرارش  میکنند، از این که اسمت رو گفتی‌ پشیمان میشی‌! بعضیا میگن :"بی نم"، بعضی‌ خیلی‌ که زور بزنن میگن "بی نام"، یا "ب نام"، "بن هم" یا "بنم" و البته عربها هم  میگن "بح نم".  جوری میشه که آدم را از این که اسمش رو گفته پشیمان میکنند. تازه، این خوبه، همان بلایی که سر ماست که هر‌ چی‌ فکر می‌کنیم اسم اینها را به یاد نمی‌‌آوریم، شامل آنها میشه. این بود که در بعضی‌ جاها به غیر ایرانیها میگم اسمم "بن" است، و خلاص. حداقل با اشتباهی‌ که اسم آدم را همیشه " بن هم" مینویسند بیشتر میخوره. این "بن" خیلی‌ موفقیت آمیز بود، که در کلاسی اگر می‌رفتم، تا میگفتم اسمم "بن" است، همه اسم هر‌ کسی‌ که یادشان میرفت، اسم "بن" را به یاد داشتند! خلاصه حال میداد.
اولی که این کشف نصیبم شد، با خوشحالی‌ به دوست کره ایم هم، اسم جدیدم را یاد دادم. اما ... یک بار داشتم در حال و هوای خودم راه می‌رفتم، که متوجه این که هی‌ صدایی بلندتر و نزدیکتر میشود، نشدم. خلاصه دیدم که کسی‌ محکم به پشتم زد، و اون جا بود که متوجه شدم که چی‌ شده. دوست کره‌ای صد بار صدایم کرده بود، و هر بار بلندتر، و آخرش خودش را به من رسانده بود که "بن، بن؟؟؟"، چی‌ شده؟ چرا اصلا جواب نمیدی؟!"
اما این ماجرای اسم مدتی بود به خیر بود، تا این اواخر که همسایه پیر امریکاییم سوالی‌ از من پرسید. واقعیتش اینه که تازه به همسایگیش در آمده ام. و خیالم راحت بود که " بن" که بگم این یکی‌ حسابی‌ حله! چون بنده خدا تقریبا نمیبینه، و باید همیشه بروم نزدیکش و بگویم که "بن" هستم. خلاصه خوش بودم که یکی‌ هست که مستقل از نژادم من را "بن" می‌نامد که اسم نزدیکش است. هفته پیش که دیدمش گفت "بن" یه سوال ازت دارم. گفتم بپرس. گفت
ببینم این "بن" که اسم تو است، همان اسم "بن لادن" است؟!


دوستان دلم نیومد بقیه نبینند. این سوال و جواب در مورد این نوشته رو در فیس بوک می‌گذارم در وبلاگم! با اجازه دوستهای فیس‌بوک.
Zaynab Nouhi
بهنام جان ولی واقعا حقته! یک دوستی داشتیم اسمش سودابه بود و برای اینا تلفظش خیلی سخت بود هی بهش میگفتن میشه بهت بگیم سو! تعریف میکرد که به دوستان و همکلاسیاش گفته نه نمیشه من کلی زحمت کشیدم زبون شما رو یاد گرفتم شمام یکم زحمت بکشین اسم منو یاد بگیرین! خداییش اما اسمت بهتر از فامیل کاظم که فقط "ا" رو میگن و بعدش دیگه مدتی سکوت!!!! حتی نمیتونن حدس بزنن که چیه!مارو که جایی صدا میزنن فوری میفهمیم! تا میگن خانم یا آقای "ا"...
Behnam Shadravan
  زینب جان "ا..."، به همه "ا..." ها سلام برسون!

Mahdi Moradi Jalal
این مشکل تقریبا عمومی است.
استاد راهنمای من در دانشگاه تورنتو همیشه دانشجوی ایرانی میگیره. اما همیشه با اسم دانشجویان ایرانیش مشکل داره. جالب اینه که همه دانشجویان ایرانیش اسمشون یه جورایی مشکله: اولین دانشجوی ایرانیش اسمش "بهمن" بود. ...دومی هم "احمد" من هم که "مهدی" هستم. بعد از اون دوباره دانشجو به اسم احمد گرفت. خلاصه تو جلسات مشترک اسم همه ما را غلط می گفت !!!!
 Behnam Shadravan ممنون مهدی جان، راستی‌ مثل این که ما اصالتا همشهری هستیم! 
Mahdi Moradi Jalal همشهری قدیمی تورنتو اومدی یه سر به ما هم بزن 
.Behnam Shadravan مخلص آقا!

Morteza Karimiyan
  منم یه جورایی این مشکل رو دارم مرتضی رو هم خیلی بد تلفظ می کنند تازه دوستان صمیمیت هم موری یا مورتوض صدات می کنند .
Mani Asgari بهنام جان ، موضوع اینکه اسم باید با چهره تناسب داشته باشه تا این سوء تفاهم برای همسایه به وجود نیاید !!خیلی مخلصیم .ا
Sina Hooshdar
I will call you ben
Sina Hooshdar az esmaye hendi to farsi behtare ma ye client e hendi dashtim esmesh Mr. koundarghi boud hala khod bebin age biad iran bege man meter koundarghi hastam chi mishe ehtemalan hich edarehe dolati salahiyat e voroud behesh nemidan  
Mehdi Zare مواظب باش بهنام جام. یک سری آدم هستن که اول اسمش "بن" داره، یه وقت تورو با اون اشتباه نگیرند! والله به خدا
Behnam Shadravan
خوب شد مرتضی خیالم راحت شد یکی‌ دو تا نیستیم!
مانی‌ جان میفهممت. از بس شنیدی بهت میگن "درهم!" و تو هی‌ تلاش میکنی‌ بگی‌ اسم واقعی ت مانی‌ است!
سینا جان میتماسیم زود. اما اله وکیلی تو چه‌جوری تو پیغمبر ها این حضرت گلاب به روت ***درقی را پید...ا کردی کلاینتت بشه!!

و بالأخره مهدی جان، ببین این درد ما یکی‌ دو تا نیست! تازه خود تو هم انگلیسیت میشه میدی!   
Sina Hooshdar
  Benam jon in taze khoubash boud ke mishod inja in public dar hozour e doustam matrah kard, baghia ro zang zadim behet migam

 Mehdi Zare
تلفظ نام من تو فرانسه میشد: مدی ، با کسره زیر دال، حداقل من با نام بودم، تو که "بی نام"" شدی!!!

Behnam Shadravan خوبیش اینه که منو آسان گاهی‌ صدایم نمیکنند مهدی!!;)
 Behnam Shadravan دوستان دلم نیومد بقیه نبینند. این سوال و جواب در مورد این نوشته رو در فیس بوک می‌گذارم در وبلاگم! با اجازه دوستهای فیس‌بوک.

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

پرنده های غریب-1

در چند سال اخیر تا حالا سه دوست عزیزم در زمانی که در ایران بوده اند در مورد مهاجرت مطلب نوشته اند.  نوشته هر کدام جنبه‌هایی‌ از مهاجرت پرداخته بودند و هر کدام هم به نوعی آن را نادرست می‌دانستند. همه مطالبی جالب و قابل تامل داشت.
آخرین موردش نوشته :"ما اینجا می مانیم، برای توسعه علمی ایران" دوست عزیزم مهدی زارع است که طولانی‌ است و در روزنامه شرق چاپ شده، و بحثهای زیادی هم رویش شده. او هم مثل سایر دوستان به قابلیتهای ایران اشاره کرده و چون استاد دانشگاههای تهران است، به طور تخصصی و مرتبط با قابلیتهای دانشگاهی و علمی‌ ایرانیان به مطلب پرداخته است. در کل نوشته طولانی این دوست عزیزم تنها یک جا به  دلایل واقعی‌ با دو کلمه "اجتماعی و سیاسی" روبرو شدم که با توجه به شرایط  ایران انتظار بیشتری هم نمی‌شد داشت. با بسیاری از بخشهای نوشته موافقم، که آنها دلایلی است که همچون او، ویا خیلی‌ اساتید و دوستان را در ایران نگاه می دارد. اما صرف نظر از خود نوشته که بسیاری آمارها و مقایسه‌های ارزشمند دارد،  پیام اصلی‌ و نحوه ارائه مطلب به نظرم تا حدی  کم ربط به شرایط موجود و حتی به زبان آنهایی آمد که مهاجرت میکنند.
چند سال پیش دوستان دیگرم هم الک نوشته اش به خلا آنهایی که میروند اشاره داشت، و نیز کاوه ثروتی به مثالهایی از آنهایی که از مهاجرت متاسفند، اما کاری کرده اند و در آن مانده اند. که البته، این هر دو هر چند آنها هم از دل‌ بر آمده بودند هم به دیدم  هر‌ دو روشی بود که خیلی‌  در ایران با آن آشنا بودیم.
بسیاری از آنهایی که مهاجرت میکنند یا پناهنده میشوند هم دارای توهماتی هستند، و فکر میکنند چون آنها به این نتیجه رسیده اند که کشور را ترک کنند، بقیه یا نمیتوانند، ویا نمیفهمند.
احساسم این است که عدم درک متقابلی در بسیاری موارد در جامعه ما به وجود آمده، که از این ناشی‌ شده که آدمهایی میخواهند به روش خودشان همه را قضاوت کنند و پس از درک دیگران می مانند.
به نظرم بر خلاف آن دوستان، مهاجرت کردن ویا ماندن هیچ کدامشان را امر ارزشی و یا درست نمیشود دانست، و آن را تنها شاید بتوان یک انتخاب فردی دانست، که ممکن هست زمانی‌ دیگر به سمت دیگر جهت یابد.
خلاصه آن که نسخه‌ای را برتر نمیدانم، و کاملا آن را مرتبط  با انتخاب و شرایط فرد میدانم که خیلی‌ وقتها هم آدمها بعدش احساس میکنند در گذشته اشتباه کرده اند.
در نوشته‌های بعدی به نمونه هایی یا مثالهایی از دلایل مهاجرت میپردازم.
و در انتها پرنده مهاجر سیاوش قمیشی
اگر علاقه مند به نوشته روزنامه شرق مهدی هستید، به من بگویید به شما لینک کنم، که مهدی در فیس‌بوک لطف کرده مطلب را برایم گذاشته.

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

ظاهر

مدتی‌ بود می‌خواستم مطلبی با این عنوان بنویسم تا دو سه روز پیش موضوعی من را به یادش انداخت.
موضوع از این قرار بود که حدود ساعت ۱۰ شب بود، و من داشتم کلنجار میرفتم که جعبه یی را در ماشین جا بدهم، و نمی‌شد. اندازه نبود. صندوق عقب بسته نمی‌شد، و جلو ماشین هم جا نمی‌شد. مانده بودم چه کنم. یک دفعه متوجه مردی شدم که با هیکل عضلانی و بازوهای تتو شده به طرفم آمده. مرد که خوب نزدیکم شد. کمی جا خوردم. چون فهمیدم که داره با من صحبت میکنه.  گفت: "دیدمت که داری با این بار کلنجار میری، نمیشه اینجوری. طناب لازم داری". که دیدم یک طناب دستش بود و آن را به من داد. از مرد تشکر کردم، و گرفتم. گفتم: "نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم". بهم گفت: "داداش، ما همه یه موقع هایی به کمک نیاز داریم، و راهش اینه که وقتی‌ میتونیم بقیه رو کمک کنیم."
طناب  را گرفتم و کارم که راه افتاد، او رفته بود.
از خودم تعجب کردم. سالهاست نسبت به این با خودم کار کردم که آدمها  را از روی ظاهرشان قضاوت نکنم، و باز ناخواسته قضاوتی نادرست از یک آدم داشتم.
در ایران شاید سیستم حاکم و آموزشهای مربوط به آن، تنها تشدید کننده یک پیش ذهن‌ بود که  از روی ظاهر آدمها درونشان را قضاوت کنیم. البته گفتم تشدید کننده، چون مستقل از  سیستم حاکم، خود مردم هم این نوع تفکر را میپذیرند، و نسبت به اشکال عجیب غریب که معمولان از غرب می آمدند، عکس‌العمل منفی‌ بود، و بد تعبیر می‌شدند. اما مسلم بود که سیستم حاکم و سیستم آموزشی هم همه تلاشش را می کرد.  یاد کتابهای درسی‌ و مخصوصا تعلیمات دینی می‌‌افتم، که همه ‌‌اش عکسهای بچه هایی با یک شکل، یک لباس، و یک جور حالت چهره را نشان می‌دادند. و به ما باورمی‌‌دادند، که درستش همین است. در مدرسه که مویمان از حدی نمی شد بلندتر باشد، و گاهی هم از ما می‌خواستند که با اندازه ۴ بزنیم. عین سربازی(البته در سربازی ۲ می‌خواستند). اگرهم غیر اینها بود که واویلا. خیلی‌ بدتر و محدودتر از اینها هم در مورد دخترها اعمال میشد. این بود که در سفر‌های اولم که خارج از ایران بود نه زیاد، اما در سفری که به انگلیس و شهر لیدز داشتم، بسیار جا خوردم. بعدها فهمیدم که زمان پایان سال تحصیلی‌ شاگردان بوده. پس خلاصه از خجالت خودشان در آمده بودند، و البته، شاید مناسبتها ویا جشنهایی هم همزمان بوده، وگرنه حتی جوانان آن همه موی تاج خروسی بلند، ویا آدمهایی به موهای نارنجی، سبز، و ... را معمولا در هیچ جای دنیا یکجا نمیبینید. که ترس آور مینمودند. کلاس‌ها که تمام شد ناپدید شدند، و لابد به شهرهاشان برگشتند و بعدش شهر از نظر قیافه آدمها به حالت عادی برگشت.
بعدها در کانادا عادت کردم که آدمهای عجیب و غریب را در هالوین ببینم. ویا مثلا در موقع بازگشایی دانشگاهها، دانشجوها در مراسم معارفه با دانشگاه، خودشان را به شکلهای عجیب غریب در بیاورند.
ویا گاه پیش میامد که دانشجویی را در ترمی ببینم با شکل عجیب، لباس‌های تیره، موهای رنگ‌های باور نکردنی، گوش و بینی‌ سوراخ شده با میلهایی در درونش. که ترم بعدش کاملا عادی میشد، و از هیچ کدام آنها خبری نبود.
اما همه اینها، برایم این شانس را ایجاد نکرده بود که با آدمی‌ که شکلش را غیر طبیعی نشان میدهد، بنشینم و در این مورد حرف بزنم.
سارا دانشجویی کانادایی بود که بار اول حتما از دیدنش یکه میخوردید. اولین بار او را در جلسه‌ای دیدم که آمده بود برای سمیناری تقاضای بودجه کند، از نمایندگان اتحادیه دانشجویانی که در تحقیق ویا تدریس استادها را کمک میکنند. سمینار قرار بود در مورد روشهای غیر معمول آموزش باشد، و سخنرانها هم میگفت که آدمهایی بودند که در دنیا خیلی‌ در آموزشهای غیر معمول مشهور بودند.
سمت چپ سرش یعنی نصف موهای سر را مثل دوران راهنمایی ما با نمره چهار زده بود. سمت راست سرش اما که مویش بیشتر، در حد معمول پسرانه بود، اما به طریق خیلی‌ بی‌سلیقه یی آبی‌ و سبز روشن(های لایت) بود.  شاید یا میله یی نازک در بینیش هم بود. او پیرهنی پوشیده بود که آستین نداشت و این موجب میشد که بازوهای گوشتیش که تاتوی تا محل آستین دستش بود، توجه را جلب کند.  تتو بسیار تیره با کلیت مشکی‌ و کمی‌ سبز درونش بود. کلیت موضوع تتو هم همه اش پر بود از فرمهایی از آدم بدون صورت. سارا پیراهن و شلوار نسبتا گشاد مشکی‌ تنش بود.
 او را بارها و بارها به مناسبت‌های دیگر تقریبا به همین شکل دیدم. در واقع او بسیار آدم فعالی بود، و با وجود ظاهر غیر طبیعیش، یکی‌ از منطقی‌‌ترین آدمهایی بود که در آن مجموعه آدمها دیدم. همیشه به نظر مقابل توجه میکرد و بدون تعصب نظر می داد. یکی‌ دو سال بعد از این موضوع، که سارا کمی‌ به دید ما نرمالتر شده بود (تنها فرق مشخص این بود که مویش متقارن بود. ویا همه‌اش را میزد، ویا همه ش در حدی بلند بود، ویا قسمتی‌ که بلند بود تقارن موی سرش را به هم نمی‌زد، و البته معمولاً مویش یک رنگ (آبی ویا سبز یا گاهی رنگ طبیعیش قهویی روشن) بود. یک باردو سال پیش باید تدارکاتی برای یک برنامه آماده میشد، من و او یک تیم بودیم. قبلا به او در مورد وبلاگ فارسیم گفته بودم، و این که می‌خواهم در مورد او بنویسم. پس فرصتی بود که سوالهایی از او بکنم.
به او گفتم که اولین بار که دیدمش چطور قیافه اش به چشمم زد، و این شاید از فرهنگم بود. اما او گفت در کانادا هم مردم خیلی‌ روی قیافه قضاوت میکنند. و خیلی‌ پیش میاید که از نگاهشان بشود به این موضوع پی‌ ببرد. البته در جوانها این موضوع کمتر و در سنهای بالاتر بیشتر است. گفت که چقدر خانم‌های خانواده اش با این ظاهر او مشکل دارند(مادر و مادر بزرگش). از او پرسیدم که پس چرا این گونه خود راه نشان میدهد. گفت با چند موضوع مشکل جدی دارد: یکی‌ آن که زن ظاهرش و عشوه گریش بشود معیار. دیگر آن که او فکر می‌کند که زن را زن دیدن نه انسان دیدن ویا نامساوی دیدن غلط است. و پوشش او مقابله‌ای با این است. و او می‌خواهد آزدیش را هم به عنوان یک انسان، و یک زن به رخ بکشد. او در واقع تمام تلاشش را کرده بود که خود را ناخواستنی کند. به او گفتم این دیدگاه با حجاب چه فرقی‌ می‌کند، که با دیدگاه بعضی‌ زن را از نگاه مصون میدارد. گفت: "من این نوع ظاهرم را برای خودم خواسته‌ام و آزادی من به من اجازه میدهد که آن را برای خودم انتخاب کنم. اما هر‌ لحظه ممکن است تصمیم بگیرم و جور دیگری باشم. برای کس دیگری هم این نوع ظاهر را نه تبلیغ می‌کنم نه الزام می‌کنم. من این ظاهر را جزو آزادیم می‌دانم، و جور دیگر از ظاهر را بر خود حرام نمیدانم. در مراسم رسمی‌، لباس نسبتا رسمیتری میپوشم. حجاب، آن هم از نوع اجباری که میدانم در کشورهایی مثل ایران وجود دارد، با راه آزادنه من همگونیی ندارد. البته بگویم که من ابداً با این که کسی‌ به خاطر عقیده اش حجاب دارد مشکلی‌ ندارم،  تا آنجا که بدون زور سیستم خارجی‌ و ویا فرهنگ و خانواده باشد".
" به حقوق برابر زنان اشاره کردی. شاید شنیده باشی‌ که در ایران زنانی در این راه بسیار فعال بوده اند. آیا حرفی برای دختران و زنان ایران نداری؟"
"نه، من فکر می‌کنم آنها راه خودشان را خود پیدا میکنند، و وقتی‌ که در مورد آنها میشنوم، تحسینشان می‌کنم. شاید این من باشم که باید از آنها بیاموزم. تمام انسانهای فهیم تنها تحسین کننده آنها هستند. "
"تو آدم خیلی‌ فعالی‌ هستی‌. اما در مورد ظاهرت و رابطه آن با عقیده ا ت میخواهم بپرسم، که اگر دلت خواست، مثل بقیه سوالها میتوانی جوابم را بدهی. گفتم که مهمترین علتی که خواستم در مورد تو بنویسم  ظاهرت بود. میتوانی‌ بگویی از اولش چی‌ موجب شد که ظاهرت را اینطور بکنی؟ در ایران اگر کسی‌ مثل تو می‌پوشید میگفتند شیطان پرست است، و در کانادا هم میگوئی که عادی نیست و خیلی‌ خوش به نظر‌شان نیست. آیا ایده خاصی موجب شد تو این طور بپوشی، که بشود اسمی رویش گذاشت، ویا تنها همینهایی بود که گفتی‌."
"من چند سال پیش خودم را یک جورایی پانک مینامیدم. هنوز هم تا حدی. اما فکر می‌کنم شاید الان اسمی روی خودم نگذارم بهتر باشه. با این لباسها شاید دو قطبی فقر و ثروت را هم ما زیر سوال میبردیم".
"جالب این است که می‌دانم که تو دیدگاههای اجتماعی و سوسیالیستی داری، اما زمانی که ما نوجوان بودیم، پانک در کشور ما باز  خیلی‌ منفی‌ تبلیغ میشد، به اضافه آن که بچه‌های طبقات مرفه تر گاهی‌ به صورت مد و گاه به صورت مقابله با فرهنگ موجود، خود را به شکل پانک‌های غربی در میاوردند."
"خوب در مورد ما شاید آن دومیش شبیه آنها بود، ما با دیدگاههای معمول مشکل داشتیم. "
"تو خیلی‌ آدم فعالی‌ هستی‌ غیر از این اتحادیه دانشجویان که میدانم سالهاست در آان فعالی‌ در خیلی‌ فعالیتهای دیگر هم بوده ای. میشود در مورد آنها بگویی."
"میدانی‌ که من فعالیتهای مختلفی‌ دارم. با کتابفروشیی که منفعتی برای کسی‌ ندارد، سالهاست که به صورت داوطلبی فعالم، همین طور کارهائی با اتحادیه‌های کارگری دارم، آن سمیناری که حرفش را زدی، یکی از سری اینگونه کارهائی بود که دنبال کرده ام. با گروههای فمینیستی و محیط زیستی‌ هم گاهی‌ مرتبط هستم."

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

باز آمدم


وبلاگ اصلی‌ آسمان امید اگر تحمل میشد اکنون چهار ساله بود. اول برای مدتی‌ در ایران قابل رویت نبود، و بعد اصلا تعطیل شد به کلّ. این بار اگر تحمل شود که هیچ، اگر نه، وبلاگ فارسی دیگری با اسمی بی نشان خواهم ساخت، و خبرتان می‌کنم.
برای دوستانی که دسترسی‌ به فیسبوک ندارند، این متن را که آنجا آورده بودم می‌گذارم. قضاوت با شما. موضوع آن بود که به پرشین بلاگ نامه زیر را نوشتم، و با کمال تعجب آقای ابوترابی رئیس و تاسیس کننده پرشین بلاگ پاسخم را بسیار سریع دادند. ایشان که در چند سال گذشته با دستگیر شدن خود و زندان عقیدتی‌ نا‌ آشنا نیست، متقأعدم کرد که پرشین بلاگ زیر نظر ایشان، هیچ نقشی‌ در این گونه بسته شدنها که درونش میگذرد، ندارد.و از اختیار آنها هم کاملا خارج است. بعد هم برایم نوشته‌هایم را فرستادند، که از ایشان ممنون هستم.
اگر الان هم کسی‌ پیدا شود، که مسئول باشد، و جواب بدهد، خوشحال می‌شوم جواب ایشان را به اطلاع همه برسانم.
همه، آرزوی روز هایی بهتر را داریم آن گونه ای که مردم با فرهنگ عزیز ما صلاحیتش را دارند. و بدون شک دور نخواهد بود.

با عرض ارادت به همه دوستان


این نامه را به پرشین بلاگ فرستادم

 با سلام و احترام 

امروز متوجه شدم که بر اساس نوشته که با تقاضای صفحه ظاهر میشود، وبلاگ آسمان امید "طبق دستور مقامت قضایی قابل دسترسی‌ نیست".  لطفا به این تقاضاها و سوالها پاسخ دهید:

 ۱- فرض که همین درست باشد که دیگران به این وبلاگ دسترسیشان ناممکن باشد، که لابد مقامات قضایی تشخیص داده اند (متاسفانه) که این وبلاگ قابل دسترسی‌ نباشد،  اما این که شما وبلاگ را برای دسترسی‌ خود نویسنده هم ناممکن بکنید منطقی‌ نیست. حرفم این است که لطفا اجازه دهید خودم به مدیریت وبلاگ دسترسی‌ پیدا کنم، مثل این است که آدم بخواهد به سراغ چرکنویس‌های شخصیش برود و امکانش برایش نباشد! نمیدانم در آن صورت با فکر تک‌ تک‌ آدم‌ها چگونه رفتار میشود.

  ۲- ممنون میشوم که بدانم منظور از مقامهای قضایی چیست. قأعدتا شخص مشخصی باید این دستور را داده باشد. لطف کنید و اعلام بکنید که چه کسی‌ این دستور راه داده است، و لطفا دلیل ارائه بفرمایید. اگر حکم قضایی هم هست لطفا شماره و متن آن را ابلاغ بفرمایید. قانون حق این را میدهد که بدانم چرا نوشته من قابل دسترسی نیست. اگر این گونه نباشد که هر کسی‌ یا سلیقه یی ممکن است بیاید بگوید من از نوشته‌های شما خوشم نمیاید، و نتیجه آن تعطیلی‌ نوشتن میشود. که البته این تنها برای کسانی که با آگاهی‌ مشکل دارند، مطلوب است.

۳- اگر تعریف من در مورد منطق با شما یکی‌ باشد، لابد اول به آدم باید تذکر بدهند، که نباید به گونه یی بنویسد، بعد آدم را باید توجیه کنند، اگر عمل نکرد، بعدش وبلاگ را تعطیل کنند. که در مورد من که اسم و نشانم، و مهمتر از همه ایمیلم در دسترس بوده، هیچ گاه تذکری داده نشده است.

  ۴- نوشته‌های من خوانندهٔ‌های محدودی داشت، معمولاً انگشت شمار. واقعا شرایط گونه یی است که نوشته هایی که کم خوانده میشوند هم خطرناک هستند. به نظرم یک نوشته یی که کم خوانده میشود، مثل نجوا و حرف زدن دوستی‌ با دوستانش است. نه روزنامه است، نه خبر گزاری، و نه تلویزیون. راستی‌، چگونه است که حتی برای نجوای دوستانه هم جأ نیست؟ میشود توضیح ارائه بفرمایید چه میگذرد.

۵-  اگر رویه یی به نظر سیستم قضایی نادرست تشخیص داده شود، اما هیچ توضیحی ندهید، چگونه میتوان انتظار داشت که فرد وبلاگ دیگری نسازد، و همان رویه تکرار نشود؟ با بستن یک نوشته در وبلاگ پرشین، راستی‌ انتظار آن نیست که دیگر همان گونه که خیلی‌ از قبل کردند، همه سراغ سیستمهای بلاگ خارجی‌ بروند؟

 و در نهایت، همواره محدود کردن ایده‌ها اثر معکوس میگذارد. با پاک کردن سفیدی نمی‌شود باور کرد که سفیدی وجود ندارد. در واقع گاهی‌ این واقعیت بدیهی‌ فراموش میشود که لوح سیاه، بیشتر از هر لوح دیگری نور سفید را جذب خود می‌کند، که نتیجهٔ علمیش معلوم است.

  با احترام منتظر پاسخ هستم و پیشاپیش از پاسخ شما متشکرم.

 بهنام شادروان

 نویسنده وبلاگ آسمان امید