۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

پرنده های غریب-2


http://www.northernsun.com/n/s/8042.html

مهمان دوستی‌ خانوادگی بودیم، که از مذهبی‌ های قبل از انقلاب بودند. هر‌ چند پدر خانواده آدم سیاسی نیست، اما به خاطر مذهبی‌ بودن خیلی‌ خاص،  دخترانش دامادهای سیاسی نصیبشان شده بود. در میان خودیهای نظام ایران یکی‌ که به میانسالگی رسیده بود به "راست" میزد و دیگری که جوانتر بود به "چپ". با وجود دوستی‌ دیرینه پدرم با پدر آن خانواده به دلیل معلمی و همکاری، من معمولاً از رفتن به خانه آن خانواده محترم دوری میکردم. خلاصه دو فرزند دیگرخانواده آنها از سفر از اینجا و آنجای دنیا آمده بودند و ناچار با خانواده به دیدن خانواده بزرگ ایشان رفتیم.
مدتی‌ از اولین ۱۸ تیر (۱۳۷۸) گذشته بود. نمیدانم چه شد که سخن گفتنم گرفت و از فرار مغز‌ها گفتم، و این که شرایط گونه یی شده که تنها آنها که نسبت به ایران بی‌ خیالند نیستند که میروند. کار به آنهایی رسیده که عاشق ایران بودند.
که هر دو داماد خانواده به شدت در مقابل حرف من موضع گرفتند. جوان "چپ"، با آوردن مثال هایی این حرف را بیربط می‌دانست، که البته در مثال که من دست پری داشتم که ردش کنم. اما آدم "راستی"‌ که با برهانی که سالها پیش از دیگری شنیده بود، و نیز با اشاره مداوم به رهبرش، به سختی به من کوفت که اصلا مشکلی‌ نیست. آنی‌ که میرود برود برای کشور بهتر است. کسی‌ که در نوکری  خارجیها را میپذیرد بهتر است که برود و کشور را برای آنهایی که مالک واقعیش هستند، بگذارد. یعنی آنهایی که مؤمن هستند و مملکت را و نظام را دوست دارند.
خلاصه از آن مجلسهایی شد که سر همه درد می گیرد، و خوبیش این شد که هیچ وقت بعدش خانواده من را به زور خانه آن بزرگواران نبردند.
دیگر ندیدمشان تا هشت ماه بعد، صبحی‌ برای ورزش داشتم در پارک قیطریه، که نزدیکی‌ خانه مان بود، میدویدم. که متوجه چهره آشنایی شدم. داماد بزرگتر بود، همان که سر و ته حرفش آقا و رهبری بود. آب دهانم را قورت دادم، اما به هر‌ حال به رسم ادب  سلامش کردم، او هم که داشت در جهت مخالف من برای ورزش صبحگاهی می دوید، اما بیش از سلام تحویلم گرفت. ایستاد و احوالپرسی غلیظی کرد و بعدش هم شروع کرد به حرف زدن. من فقط نمی خواستم که صبح اول وقتی‌ روز خودم و او را با بحث و اعصاب خوردی خراب کنم، اصلا علاقه نداشتم با او صحبت کنم. اما چاره‌ای نبود، او همین طور حرف میزد! به خودم گفتم:"باشه هر‌ چی‌ گفت جوابش را نمیدهم و بعد خداحافظی می‌کنم، و ورزشم را می‌کنم". که دیدم گفت:"عجب وضع خرابی شده." سعی‌ کردم جلوی چشمهایم را که از حدقه در می‌‌آمد بگیرم. شروع کرد از وضع افتضاح اقتصاد، و مملکت و تصمیم‌گیری‌ها گفتن، که جرّقه‌ای به یادم افتاد، که رئیس بنیادی که او در آن کار میکرد یکی‌ دو ماهی‌ بود برکنار شده بود. تازه دوزاریم افتاد. با این حال خودم را به آن راه نزدم و از کارش پرسیدم که گفت "خراب،. هر‌ روز داره اوضاعش بدتر می شود". پس از خانواده پرسیدم که گویا با تمام مقددمات دنبال رسیدن به این لحظه بود، گفت : "بابا با این وضع دیدم برای پسرهام خوب نیست اینجا باشند. یکیشان را دو ماه است فرستادم، و دومی را هم دارد زبان میخواند و برای ویزا اقدام می‌کند که برود. ". دو پسر ایشان به قول خارجیها تینیجر و به قول ایرانی‌ها نوجوان بودند. هر‌ دو راهی‌ اروپا شده بودند، جایی که دائی شان بود، این آقا در عرض ۸ ماه آن چنان از این رو به آن رو شده بود که هر دو پسرش را (به قول خودش در هشت ماه قبلش) به نوکری غرب حاضر بود بفرستد. هیچ به یادش نیاوردم که خوب می‌دانستم که یادش بود، و جایی نداشت. تنها برای پسرهایش آرزوی پیشرفت کردم، و خداحافظی کردیم.
این داستان اما با وجود خاص بودن آدمها، دلایلش را برای خیلیها مشابه می‌بینم. بسیاری از ما وضعیت شخصی‌ خود را همه چیز میدانیم. وقتی‌ از ما می‌پرسند، همه را همان میدانیم. مثلا اگر وضع کاریمان خوب است، همه چیز دنیا خوب است. اگر کار و زندگی‌ شخصیمان بر وفق مراد است، هر جا که هستیم همه چیز آنجا همان طوری است.  اگر در ایران هستیم میگوییم ایران خوب است،   هیچ مشکلی‌ نیست که آسان نشود!  اما خدا نکند که کار ما و یا احوال شخصی‌ ما خراب شود، آن وقت همه چیز در ایران بد است. آن وقت بر عکس. همین هم در خارج است. اگر کار ما به راه باشد، به هر کس که به خارج بودن منتقد شود به سختی میتازیم، و اگر بر عکس وضع ما خراب باشد و یا خراب شود، به هر جایی که در آن هستیم میتازیم! 
بعضی‌ هم تا موقعی که در ایرانیم در ایران ماندن همه تاکید داریم و به آنها که میروند میتازیم، و زمانی که رفتیم، بر عکس میشود، و ایران مانده‌ها هستند که باید باز خواست شوند.
همه میدانیم که این استقرأ جز به کلّ است و از نظر منطقی‌ باطل، اما خیلیهامان به آن عادت کرده ایم. اینها گاه از روی نادانی و گاه به سبب خودخواهی ماست.

و فریاد انوشیروان روحانی با صدای هایده‌
 و ممنون از عمو اروند که این شعر ریشه در خاک فریدون مشیری را با صدا و تصویر در فیس‌بوک گذاشت، و این بیت شعر سعدی را:

سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح/                                  نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم

۴ نظر:

Ajand Andazehgar گفت...

از این آقازاده ها این طرف ها هم هستند. حالا پرسش اخلاقی این است: با آقازاده های مقیم خارج از کشور، و اصولا کسانی که هم از توبره می خورند و هم از آخور، چه باید کرد؟ آیا بیگناهند یا گناهکار؟ توجه بفرمایید که فرزندان خاندان پهلوی هم مشمول پاسخ به این پرسش خواهند بود. اخلاق مقوله سختی است!

بهنام گفت...

آژند عزیز، ممنون. میدانیم که همون طوری که گفتی‌ خیلی‌‌ها سو استفاده میکنند. اما فکر می‌کنم به این دلیل که کسی‌ فرزند دیگری است، و نیز به سبب آن که پدرش سو استفاده کرده، شاید نشه او را مقصر دانست. خیلی‌ از آنها بهتر شد که در ایران نیستند، یا حداقل با دنیایی آشنا شدند، و شاید خوب باشد. و دلم میخواهد کمی قضاوت کردن آدمها را کنار بگذاریم.

saba گفت...

به عبارتی بعضی وقتها فقط غر میزنیم هر جا که باشیم فرق نمیکنه.

بهنام شادروان گفت...

و بعضی‌ وقتهای دیگه هم فقط توجیه می‌کنیم خودمان را!