۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

اخلاق مهندسی در ایران -١-

این مطلب را در پاسخ به سخن دوست عزیزم منصور در چند مرحله مینویسم.

موضوع آن است که چرا همواره اخلاق مهندسی در ایران به ویژه در پروژه های عمرانی یک مساله جدی بوده است؟
 حرف اول این است که شاید  با ارزشی کردن موضوع با کلمه اخلاق که در فارسی ارزشی است, در واقع از ابتدا به خطا موضوع را مطرح کرده ایم.
شاید اگر به بعد ارزشی مهندسی بخواهیم بپردازم به مسایلی مثل ارزش دادن به ارزشهای انسانی مردمی که کار مهندسی برایشان انجام میشود یا محیط زیست, و میراث فرهنگی و غیره بیشتر بپردازیم آن هم در نبود قواعد, تا آن که هر موضوع ساده ای را اخلاقی یا دینی کنم. البته در کشوری که سالها است که روحانیان و حاکمان همه چیز را توجیه دینی کرده اند, این موضوع که مخاطبی که باورشان کرده همین فکر را پیدا کند, ممکن است, و البته من معتقدم که بسیاری موردی که ناجور شده از همین خشتهای اول کج این گونه بوده است.  اما در مورد مهندسان که همه چیز را مهندسی میکنند این که  قواعد کاری خود را مهندسی کنند بدیهی است اما آن که آن را امری مذهبی و اخلاقی و معنوی ببینند, تعجب برانگیز می شود.
اولین کنفرانس دانشجویی عمران, یکی از مقاله هایی که ارایه دادم در مورد پارکینکهای طبقاتی بود. جمله کلیدی  که اتفاقا وقتی داشتم بیانش میکردم مرحوم استاد دکتر قالیبافیان وارد سالن جابر حیان شد حدودا این بود:
"هر چند که ماشین وارد ایران شد همراه با آن فرهنگ مربوط به آن وارد ایران نشد. "
اما اگر اکنون بخواهم همان جمله را بیان کنم می گویم هر چند که ماشین وارد ایران شد قواعد و روشها و سیستمهای کنترلی مربوط به آن هیچ گاه در ایران به طور مناسبی اجرایی نشد. در واقع تفاوت اکنونم با آن زمان آن است که از کلماتی مثل فرهنگ یا اخلاق در فارسی اجتناب می کنم تا ارزشگذاری نکنم. در واقع هر چند در کشورهای دیگر هم اخلاق یا ethic مطرح میشود اما آن بیشتر جنبه دنبال کردن قواعد و روش است نه اخلاق ارزشی به طوری که در گوش ما در ایران خوانده شده.
اینجا به مثال ساده رانندگی میپردازم. فکر میکنم مثال رانندگی گویای این موضوع است که در مهندسی هم کاربرد پیدا می کند.
این تابستان که به ایران آمدم متوجه شدم که رانندگی در ایران برایم ممکن نیست. شاید برای کسانی که در ایران زندگی می کنند این موضوع قابل باور نباشد که اگر با همان روشی که در ایران به طور عادی رانندگی می کنند در کشوری که قواعد اجرا می شود رانندگی کنند, غیر از جریمه شدن آنچنانی منظورم چند هزار دلاری در روز اول, کارشان به ضبط شدن گواهینامه, یا حتی به زندان ممکن است بکشد.
و چگونه است که  در مورد ایرانیانی که در خارج از کشور زندگی میکنند معمولا این اتفاق نمی افتد؟ دلیلش مشخص است. آنها آموزش می بینند, روشهای دیگر رانندگان را می بینند, و از همه مهمتر آنها میترسند که کارشان به جایی که گفتم برسد. البته گاهی هم با مشکل شروع می کنند, و بعدش دوزریشان می افتد. فامیلی داشتم که وقتی گواهینامه اش را در امریکا ١٥ سال پیش گرفته بود, در هفته اول رکورددار جریمه شده بود, و دوزاری اش افتاده و بعدش دیگر آن گونه رانندگی نکرد!
و چرا پلیس ها رشوه گیر و ... نیستند؟ چون سیستم پیچیده تر از آن است که در ایران است, دو طرفه است و مرتبا کنترل دوطرفه است. کافی است که چند تا شکایت از پلیسی که اسمش مشخص است بشود تا کارش به جاهای باریک بکشد و البته سیستمی و را هم کنترل میکند, چندین لای دارد که هر کسی حتی پلیس بدون آن که بداند, در حال کنترل شدن است. و البته سیستم خیلی پیچیده است که بحث ما مهندسی است که در آن مورد امیدوارم در آینده بشود بنویسم. این طور نیست که مثلا پلیسها آدمهای خوبتری باشند یا مردم آدمهای بهتری باشند, وقتی سیستم چندسویه کنترلی اجرا شد, و البته اجرا کنندگان هم هر کسی جایی باشد که باید باشد, سیستم خود به خود درست کار میکند, بدون نیاز به درستکار بودن آدمها.
تازه می دانیم که حداقل در ایران بیشتر رانندگان گواهینامه رانندگی دارند, و باز تقریبا خیلی کم استثنا است که به کسی بدون دانستن رانندگی گواهینامه کار داده شود, در حالی که هر دو اینها در مهندسی متاسفانه در ایران مراعات نمی شود. -یادآوری میکنم که گواهینامه کار در مهندسی با مدرک مهندسی متفاوت است, و در هر رتبه و درجه ای لازم است. -مثال آن در رانندگی آن است که گواهینامه پایه یک و دو, و لودر و مرتور سیکلت و .... هر کدام گواهینامه خودشان را دارند. در مهندسی هم کلی گواهینامه های مختلف وجود دارد. برای مهندسین, سازندگان, کارگران, تکنسینها, ....
سوال دیگر: آیا رانندگی درست یک موضوع اخلاقی است؟ با تعبیر دینی یا معنوی یا ...
جواب خیر. هر چند ممکن است ربط داده شوند, اما با جدا دیدن آنها سیستم اجرایی تر میشود و از ریاکاری ها و عدم صداقتها می شود دوری کرد. حتی رانندگی درست ممکن است در خیلی موارد با ارزشهای انسانی کاملا منطبق نباشد.
فردی که معلول است یا پیر است, اگر بخواهیم اخلاقی نگاه کنیم لابد در چهار راهها باید اولویت عبور بیابد. اما چنین اولویتی وجود ندارد. یا کسی که در شرایط بسیار بحرانی قرار گرفته خیلی محتمل است که قواعد را بشکند, و آن کار اخلاقی باشد. کسی که  در شرایط اخلاقی می تواند عبور کند, اما قوانین را دنبال نکرده  به خاطر شکستن قواعد ممکن است جریمه یا محکوم شود. پس الزاما اخلاق و قواعد, قوانین و ethic و عمل آنها و سیستمهای کنترلی مربوطه ممکن است با ارزشهای مذهبی یا انسانی نخوانند, اگر چه آنها به گونه ای باید طراحی شوند که با ارزشهای مورد قبول انسانی تا آنجا که ممکن است تناقضی نداشته باشند. و معمولا در کشورهایی که قواعد رانندگی اجرا میشود, تمام تلاش خود را در این جهت کرده اند.
خلاصه آن که قواعد باید ارزشهای انسانی را تا حد ممکن دنبال نمایند, اما سیستمها و قواعد و قوانین آنها را به اجرا در می آورند و همه بایستی آنها را پیروی نمایند, و در غیر این صورت باید بهایش به صورت محکومیت یا جریمه پرداخت شود و سیستمهای کنترلی بایست چند لایه و دو جانبه باشد که در مورد اینها بعدا توضیح می دهم. و استثنایی برای اجرای آنها نباشد.
در ضمن اگر انتظاری از کسی خواسته می شود آن فرد باید در آن مورد آموزش ببیند و مرتب باز آموزی صورت بگیرد.
به نظرم اینها هیچ کدام بحث فلسفی نیست, بلکه کاملا اجرایی است.
در نوشته های بعدی با مثالهایی روشن در مهندسی  به ادامه مطلب می پردازم.

۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

منطق بی منطقی: شهید پروری ، و قهرمانسازی

این نوشته پاسخی است به دو نوشته دوستان عزیزم علیرضا و مهدی:-علیرضا تذکر داد که این پاسخ  نیست. راست میگه من در بحثی که دوستان مطرح کردند، شرکت کردم و نظر خودم را دادم. -
این نوشته را ننوشته ام تا کسی را زیر سوال ببرم، چون شک ندارم که کوهنوردان، و گروه کوهی که به آن تعلق داشتند، در حدی بالاتر از توان و آگاهی شان تمام تلاششان را کردند تا این برنامه به بهترین وضعی اجرا شود و موفق باشند. و تا قله هم موفق شدند که مسیر ایرانی را ثبت کنند. شاید هم همه پیش فرض های من غلط باشد و آنها هر چه که با اطلاعات کم من گفته میشود را به درستی مراعات کرده اند. پس هدف متهم کردن کسی نیست، فقط در مورد استانداردها و رویه ها سخن می گویم، و تاکید می کنم که حفظ انسانها  باید جایگزین قهرمانسازی، و شهید پروری شود.
ببینید، این که مثلا فدراسیون کوهنوردی ما مثل بقیه سیستمها و فدراسیونها، بیخود، منفعت طلب، رانت خوار، و .... است، قاعدتا رویش حرفی نیست. از آنجا که به نظر می رسد که اکثر کوهنوردان ما که صادقترین و بزرگوارترین آدمها هستند این گونه می گویند. اما حرف ام این است که علم و آگاهی  روز و تکنولوژی و تجهیزات، موجب میشود که تلفات پایین بیاید. اگر ارزش آدم پایین باشد، آدم ریسک هایش از استانداردهای روز بالاتر میرود. با استانداردهای پنجاه سال پیش نمیشود در سال ٢٠١٣ زندگی کرد. چرا پروژه های ما کلی تلفات داشته و دارند؟ چرا ما بیشترین تلفات را در خیلی موارد از جمله رانندگی داریم. -استاندارد و اجرایش-، یا در زلزله ها. یا مثلا در جنگ چرا تلفات ایران چند برابر عراق بود، چون  سرداران بی معلومات و درس جنگ نخوانده به امید معجزه ها جنگ را هدایت کردند. و کشته ها در زندانها وخیابانها ... و حتی داشتن اپوزیسیونی که جنگ بخواهد و کشتار هم از این مطابق استانداردهای زمان نبودن مستثنی نیست. حرفم این است که این فرهنگ شهید و قهرمان مرده پروری باید جانشینش بشود آگاهی و اجرای استانداردهای مطابق زمان برای """حفظ جان افراد""".
یک گروه آلپاین در اتاوا بود، ما گاهی با آنها برنامه های سبک راهپیمایی در طبیعت می رفتیم. خیلی از آنها حرفه ای بودند و برنامه های بین المللی و هیمالیا هم همیشه در برنامه های سالانه شان بود و هست. تقریبا هر برنامه هم برای اونهایی که به کلاس هاشان رفته بودند، تمرین آموخته ها بود. یکی از مهمترین تمرین هم جهتیابی کوهنوردی بود. چند تا معلم برای این موضوع داشتند اما معلم اصلی این موضوع آقایی بود که بازنشسته  بود و در ارتش هم بیش از سی سال روشهای جهتیابی را تدریس میکرده. 
کوهنوردان ایرانی چه طور حاضر شدند که به یکی از ریسکی ترین برنامه ها، و در بالاترین کلاس جهانی دست بزنند، در  حالی که امکانات مطابق زمان را در اختیار نداشتند؟ چند گل دیگر مثل اینها باید پرپر بشود؟ اگر GPS قابل استفاده در آن دما و شرایط را که مسیرعادی برگشت در آن ثبت شده بود در اختیار داشتند، شاید این فاجعه اصلا پیش نمیآمد. آیا پیش از برنامه از آلپاین بین المللی و سایر هیمالایانوردان در این مورد کمک خواسته بودند؟ آیا اصلا با آنها برای کمک خواستن در ارتباط بودند؟ آیا شخصا یا از طرف گروه کوه از سایر گروهها کمک خواستند؟
به شدت شک دارم که جواب این سوالها مثبت باشد. من در خاطره کوهنورد بلاگر آمریکایی غیر از نکات بسیار مثبت در مورد کوهنوردان ایرانی، مواردی از بی تجربگی فرهنگی ارتباط با سایر فرهنگها را در آنها مشاهده کردم. در حالی که کوهنورد میداند، در لبه تیغ تیز بالاترین فشارها بر انسان قرار گرفته، و قرار است کاری بکند که هیچ انسانی تا حالا انجام نداده. خودش را برای کمک کردن کسانی که دیگران هم می توانند آنها را کمک کنند خسته و کوفته نمی کند. گیریم که او نتیجه می گیرد کسی پایش شکسته، و هیچ کس دیگر نیست کمک کند، پس حالا فداکاری این فرد دست شستن از رفتن به قله، و شاید هدر رفتن تمام برنامه ای است که سالها رویش کار شده. اما در خطر قرار دادن جان خودش؟ این جز شهیدپروری و بی توجه یا ناآگاه  بودن به استانداردهای کوهنوردی سال ٢٠١٣ چیست؟
تمام مثلا پسته خودشان را حداقل یک نفرشان به کوهنورد آمریکایی داده. آیا واقعا در این دست و دلبازی ها، از ذخیره اضافی شان برای شرایط استثنایی که پیش آمد، گذر کرده اند؟ آیا فقط تعارف و خیلی مثبت بودن آنها و ناآگاهی از فرهنگ دیگران نبوده که در صورت آموزش دیدن از پیش از آن حذر میکردند. یادم هست اولین بار که در کانادا به یک دانشجوی اتاق بغلی تعارف کردم، درسی گرفتم که دیگر بیهوا تعارف نکنم. می خواستم نهارم را بخورم، تا در ظرف را باز کردم، سر رسید، بهش گفتم: میخوری؟ گفت: چیست؟ با شوق و ذوق برایش توضیح دادم، که گفت: واقعا بخورم. گفتم: چرا که نه؟ ظرف را برداشت رفت. ده دقیقه بعد با ظرف خالی کثیف برگشت، اون رو روی میزم گذاشت و گفت: ممنون خوشمزه بود. البته همه کانادایی ها اینطوری نیستند و اونهایی که فرهنگ های مختلف را دیده اند این طوری برخورد نمی کنند، اما آیا واقعا این ناآشنایی با فرهنگهای دیگران نبوده که آنها ذخایر روز مبادایشان را که اتفاقا پیش آمد، بذل و بخشش کرده باشند؟
یک موضوع دیگر. به نظر می رسد، در آخرین تماس گفته شده بود که یکی از مشکل جدی آنها داشته. آیا آن تماس زمانی اتفاق افتاده که کاملا ناامید شده بودند که به نظر می رسد این طور بوده. اما آیا در شرایطی که یک نفر از گروه مشکل پیدا کند، کوهنوردان می دانند چه کنند تا کمترین تلفات را داشته باشند؟ چرا تماس زمانی گرفته شده که خیلی دیر بوده؟ 
و در آخر این را دیگران هم اشاره کرده اند، که این گروه که قله را فتح می کردند، خیلی جوان بودند. در کلاسهای ایمنی این موضوع را تذکر میدهند که بیشترین حوادث توسط آدمهای در محدوده سنی کمتراز ٢٦ سال رخ می دهد و روانشناسان معتقدند که در محدوده سنی ١٨-٢٦ سال اگر چه ظاهرا انسان بالغ شده، اما قسمتهایی از مغز که مثلا مربوط به درک و تصمیگیری در مقابل خطرات است، کامل نیست و از این جهت داشتن همراهان و سرپرست بیشتر از این سن و باتجربه تر، ضروری بوده، و اگر باز اصل انسانها باشند، هیچ دلیلی عدم آن را تایید نمی کند.
یادم هست زمانی که در مدرسه راهنمایی بودم، قرار شد برویم به خانه شهیدی که از مدرسه ما در سن نوجوانی جبهه رفته و کشته شده بود. من را مکلف کرده بودند که مطلبی در مورد شهید و شهادت بنویسم، و در آنجا بخوانم. مطلبم را با کمک پدرم از نوشته ای از مطهری گرفتم که با اشاره به منطقی که امام حسین داشت، نتیجه گرفته بود که" منطق شهید منطق بی منطقی است". که شهید را از همه دنیا دور و به ستاره ای که به سمت معبودش قدم میگذارد تبدیل می نماید. 
اما به نظر من اکنون زمان درک آن است که تا آنجا که بتوان با دانایی و درک امکانات، از مرگ یا صدمه دیدن آدمها باید جلوگیری کرد. شاید اگر این گونه فکر می شد، و اگر کیاست و برنامه ریزی آگاهانه در رده های تصمیمگیری بودند، امثال آن نوجوان هم که نام و یاد عزیزشان سرتاسر کشور را پر کردند،خونشان بر زمین ریخته  نمی شد و کمتر ناچار می شدند که به امید فرداهای بهتر برای مردم، در جلوی تیر عدو سینه سپر کنند.
با گرامیداشت یاد این سه کوهنورد عزیز از دست رفته، و همه آنها که در جنگ از دست رفتند، این نوشته را پایان میدهم.

۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

خاطره ممد نبودی و یه دختر دارم شاه نداره

این مطلب را الان یادم افتاد که دیدم دوستی این ویدئو کلیپ ارکستری خوانده شده ممد نبودی را در فیسبوک گذاشته بود . 
غیر از کار مهندسی، به عشق معلمی در دانشگاه صنعت آب و برق  یک درس سدسازی را سالی یک بار درس می دادم. همش جور میکردم و بچه ها رو می بردم  خوزستان و چند سد بزرگ که در حال اجرا بودند مثل کارون ٣، مسجد سلیمان، کوثر، و البته کرخه را بازدید می کردیم.
هر بار هم هزار جور توصیه مستقیم و غیر مستقیم به من میشد که بچه ها این جوری نکنند، و آن جوری نکنند. 
من هم که اختلاف سنی ام با بچه ها زیاد نبود،  اول سفر به بچه ها میگفتم که می دانم که آنها خودشان باید ها و نباید ها را می دانند و خواهش میکردم که جوری  رفتار نکنند  که دیگر نگذارند گروه های دانشجویی بعدی  به سفر و بازدید نروند و واقعا هم بدون توصیه بیشتر بچه ها خیلی مراعات می کردند.
و البته اگر کمی هم شیطون می شدند، من هم خودم را به نفهمیدن می زدم. 
معمولا داخل خوزستان به ما مینی بوسی از شرکت منابع  آب و نیرو که وابسته به وزارت نیرو بود داده میشد، تا ازین سد به آن سد ما را ببرند. من هم میرفتم  مینشستم  پیش راننده که بچه ها احساس راحتی بیشتری بکنند. خلاصه یک بار بچه ها گر گرفته بودند به جک گفتن و هرهر و کرکر، راننده یک دفعه داغ کرد. مثل این که بچه ها دیده بودند اومدند خوزستان، جوک های جنگ و جبهه و جانباز و اینها را داشتند می گفتند و راننده که خودش فهمیدیم در زمان جنگ بسیجی بوده، داغ کرد و خواست که بچه ها ساکت بشوند. 
بچه ها خیلی با جنبه بودند. کمی پچ پچ کردند، و یکیشون که خیلی صدای خوبی داشت گفت حالا به افتخار آقای راننده و رزمندگان ممد نبودی رو میخونیم. بچه ها نه از روی تظاهر که از صمیم دل می خوندند و دم می آمدند با هم. 
راستی این رو هم بگم که بعد از مدت کمی آنچنان بچه ها با راننده دوست شدند که از دهنش کشیدند که دختری دو ساله داره، و از آهنگ یه دختر دارم شاه نداره خوشش میاد که بچه ها همون آهنگ رو با هم برای آقای راننده و دخترش خوندند. 
این جور نسلهایی چند بعدی بعد از انقلاب و جنگ بوده اند! 

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

توسعه

چه نوع  توسعه ای را برای ایران در اولویت میدانید؟ من جوابم توسعه در همه وجوه است. که به نظر تئوری  است، و موانع  جدی برایش در شرایط فعلی در ایران وجود دارد.

توسعه به نظر من جنبه های مختلفی دارد که گاهی مغفول میماند.  مثال ها در کشورهای مختلف میتوان زد که هر کدام در جنبه ای ممکن است پیشرفته باشند و در جنبه ای دیگر نه. آدمهایی متخصص را دیده ام که به کشوری یا دیدگاهی تعصب دارند، که نتیجه اش آن است که زمینه هایی از توسعه را نمیبینند. برای مثال زمینه ای از توسعه را مهم نمیدانند- مثلا فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، خدماتی ...- یا متوجه نیستند که هنگامی یک کشور در زمینه ای توسعه یافته به حساب می آید که در آن زمینه در گوشه گوشه  کشور و برای فردفرد جامعه توسعه یافته باشد. مثالهایی در مورد این عقاید میزنم:   
 در ایران خیلی ها منظور از توسعه را بیشتر ساختن راه و ساختمان، و عمران میدانسته اند. در این راستا شاید تفکراتی از آدمهای متمایل به تکنوکرات این گونه بوده است. به عنوان مثال محمدرضا پهلوی، و اکبر هاشمی رفسنجانی بیشتر این گونه متمایل بودند. دو خصوصیتی که در آنها مشترک میبینم آن بوده که ساختن زیرساختهای عمرانی را مهمترین اولویتشان میدیدند. اولویتهای مشترک ایشان را  شاید بتوان پیشرفت عمرانی شهرهای بزرگ و مناطق خاص دانست. زیباسازی جاهایی مثل بخشهایی از تهران یا بعضی شهرهای دیگر، و کم توجهی به بسیاری جاهای دیگر. یاد خبری میفتم که در پایتخت کنیا که کشوری عقب افتاده است، نسبت آدمهایی که تلفن همراه دارند، از بعضی  کشورهای توسعه یافته بیشتر است. در مورد مناطق دور افتاده تر، آنها - شاه و رفسنجانی- علاقه مند به پروژه های بزرگ و دهن پرکن بودند. مثلا در رشته خودم مثال  بزنم. برای پروژه های توسعه منابع آب و نیروگاه های آبی، اولویت آنها پروژه های عظیمی مثل سد  دز، سد  کرخه، کارون سه ، یا مسجد سلیمان و ... بود.  اینها هر کدام در منطقه رکورددار بود.  این گرایش به رکورددار شدن و سد های بزرگ، به دهه ٣٠ و ٤٠ امریکا برمیگردد  و نیز بعدش درشوروی مد شد. در این مورد برای مثال  فکر میکنم ایران میبایست بیشتر به پروژه های نیروگاههای کوچک و آبخیزداری به عنوان اولویت  نگاه میشد، و مردم محلی و صنایع  و پروژه های بزرگتر را دیرتر و با مطالعات جانبی بیشتر دنبال مینمودند. باید پروژه ها به تدریج بزرگ میشد تا تجربه ها پله پله بیشتر میشد، و اشتباهات بزرگ و هزینه های آنچنانی نتیجه اش نمی شد. -مثالهایی را میشود ذکر نمود- همین طور در آن پروژه های سدسازی باید به مطالعات بیشتر در زمینه های زیست محیطی، میراث فرهنگی، انتقال و اسکان مردم باید توجه بیشتری میشد. یا ایمنی کارگران به میزان مناسب توجهی نمیشود. حتی مسائل فنی و مهندسی خیلی وقتها فدای سرعت بخشی به پروژه ها میشد. البته این موضوع بیربط است که آقای رفسنجانی بود که پای سپاه را به عنوان پیمانکار به کارهای عمرانی  به صرفه مادی و نیز سودبری باز کرد که اما با ریس بودن و تحت دستور نبودن سوق داد.   
همان گونه که ذکر کردم حتی در زمینه عمرانی توسعه جنبه های مختلفی دارد. با وجود بزرگی کشور امریکا، حتی در روستاها راهها نسبتا مناسب است، و گاهی راههای روستایی امریکا از راههای اصلی ایران بهتر است. این همه تلفات تصادفات در ایران  را بیشتر باید ناشی از راهسازی و علائم ایمنی دانست تا مشکلات فرهنگی رانندگان یا اعمال قانون. در حالی که در امریکا دلیل اصلی تلفات مستی رانندگان است، و البته استفاده بیشتر افراد آمریکایی از ماشین.  
مثال دیگر در مورد ایران این است که به زیباسازی شهر و ظاهر توسعه یافته در تهران توجه میشود، اما عملا مثلا به آلودگی، یا یا آلودگی پارازیتی این روزها بی توجهی میشود. به دوستی آمریکایی این موضوع را میگفتم برایش قابل باور نبود و میگفت مگر آنها خودشان در آن شهر زندگی نمی کنند. 
 اما مشکل آن است که دیده میشود که وقتی نسخه ای برای توسعه داده میشود، با تعصب به یک دیدگاه یا کشور، آن را به شدت بزرگنمایی میکنیم. مثالهایی میزنم. باز در رشته خودم چین کشوری است که از نظر سدسازی، و نیروگاه آبی چه سدهای کوچک و چه بزرگ نمونه است و در هر مورد رکورددار هستند.. تعداد سدهای چین تقریبا معادل تمام سدهای کشورهای دیگر جهان با هم است. پس از نظر توسعه سد سازی به نظر میرسد پیشرفته ترین باشد، اما در همین پروژه سدها عملا مشکلات محیط زیستی، جمعیتی ، و میراث فرهنگی بسیاری داشته اند. یا در ساختمان سازی چین بیشترین ساختمانها را به سبب جمعیت دارد. حتی در روستاها کلانسازی آپارتمانها انجام میشده. اما زلزله ها نشان داده که علیرغم ان که مهندسان چینی از نظر مهندسی علم مناسب را معمولا دارند، به دلایل دیگر سازه ها در مقابل زلزله مناسب ساخته نشده اند. -که این مشابه ایران است. - البته امدادرسانی و مدیریت بحران در چین به مراتب از ایران بهتر است.
چین شاید در زمینه هایی توسعه یافته باشد اما از نظر سیاسی این گونه نیست. 
یک مثال دیگر امریکا است. در امریکا هم نا هماهنگی توسعه در زمینه های مختلف است. آمریکا در خیلی موارد تکنولوژی شاید توسعه یافته ترین کشور باشد، اما از نظر فرهنگی و اجتماعی آمریکا را توسعه یافته نمیدانم. در جاهای مختلف میزان دانایی اجتماعی بسیار پایین و متفاوت است. به نظرم کمپانیهای بزرگ، مدیا، و مذهب و نیز عدم توسعه قانونها در ٢٠٠ سال گذشته، از عوامل این موضوع است. 
جامعه امریکا به نظرم خیلی ساده اند و راحت گول میخورند. همین طور نژادپرستی و تبعیض اگر چه  ظاهرا در قانون نیست کاملا عمل می شود. من هم با شاگردان سفیدم حرف زاده ام، و دلایلشان را شنیده ام، هم با آدمها و شاگردان مختلف سیاه پوستم. شاگرد سیاه پوستی داشتم که یکی دونسلش مسلمان و از سیاهپوستان امریکا است، و می گفت هیچ چیز بدتر از سیاهپوست مسلمان بودن در امریکا نیست. جامعه ای که شلیک کردن به انسان برایشان عادی است. با آدمهای تحصیل کرده سفید پوست در این مورد صحبت کرده ام، که شلیک کردن در صورتی که فکر کنند دارند از خودشان دفاع میکنند، برایشان کاملا حقی طبیعی بود. و وقتی بیشتر با ایشان دوست شوید میفهمید که بیشتر به سیاهان مشکوکند که و به سمت آنها ممکن است شلیک کنند. 
هر چه به شهرهای کوچکتر یا روستاها بروید این جور نگاه بیشتر است.
یا مثلا نمونه دیگر در آمریکا همگانی نبودن بیمه درمانی است. یا امکان سختتر تحصیل برای فقیران. بهترین دانشگاه های امریکا پر است از بچه های پولدارتر، و مثلا کالجهایی بیشتر برای فقیران است. من در هر دو مدل درس داده ام. و تفاوت بسیار است بین کسانی که دو سه شیفت کار میکنند، و بیمه ندارند، و آنها که نیازی به کار کردن جدی ندارند.
کوبا که توسط  امریکا عقب نگاه داشته شده، از نظر بهداشتی، آموزشی و هنری پیشرفته است، اما از نظر سیاسی عقب مانده است. 
در مثالهای فوق کشورهای مختلف اروپایی در شرایط بینابین قرار میگیرند که قابل بحث  و بررسی است.
از نظر فرهنگی در ایران به توسعه کمتر توجه جدی شده. مثلا تعصب مذهبی موجب شده بعضی ایرانیان به نوعی تبعیض مذهبی بر علیه پیروان مذاهب دیگر یا بی دینان و دگراندیشان کیشی غائل باشند.   یا شاید یکی از نادر مواردی که احمدی نژاد را شاید بتوان نمونه ایرانیان دانست نگاه او به همجنسگرایان و دگرباشان است، دقت کرده اید که او همیشه ایشان را در مصاحبه هایش همجنس باز خوانده ؟
نمونه دیگر عقب ماندگی فرهنگی در ایران، قتلهای خانوادگی و ناموسی، خودسوزیها، اسیدپاشیها، کودک آزاری و زن آزاری، دختر آزاری، و متلک گویی، و ... است. نگاه تحقیر آمیز به اقوام و عدم درک مشکلات دیگر اقوام ، اندیشه ها هم مساله دیگر است. 
فکر میکنم مردم ایران اکنون به لزوم توسعه اقتصادی و نیز سیاسی کاملا واقف شده باشند.     
 موضوعی که باید اضافه کنم این است که دلیلی که این موضوع را برای ایران جدی میدانم این است که به دلایلی فکر میکنم برنامه در داخل ایران این است که رجعتی به دوره های قبل شود، مثلا  تیم شهرداری که بعضی شان را از نزدیک میشناسم،  این گونه فکر می کنند. و حرف من این است که مثلا نگاه توسعه  عمرانی نگر در بلند مدت منابع انسانی را از دست خواهد داد مثل آن چه قبلا پیش آمد. و نمیشود فقط به  یک جنبه توسعه برای یک کشور گیر داد.

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

دموکراسی آمریکایی



by Behnam Shadravan on Monday, November 5, 2012 at 9:37am ·
در مورد  برنامه هفته گذشته پرگار این مطلب را به صورت پیام  برای صفحه فیس بوک برنامه نوشتم.  
من هم در اروپا، هم در کانادا و هم در آمریکا زندگی کرده ام. بر خلاف ماله کشی شدیدی که در این پرگار شده، فکر میکنم آمریکا اگر چه شاید قدیمیترین دموکراسی است، اما عقب افتاده ترین دموکراسی هم هست. مسخره است که همان طور مانده است. نگاه کنید به سیستم رای گیری ریاست جمهوری اش که بر اساس زمانی که با اسب میشد اطلاع رسانی کرد تنظیم شده و همان طور مانده. تبعیض نژادی در هیچ جای غرب به شدت آمریکا در لای لای جامعه نهادینه نیست. کشتار و جنایات در هیچ جای غرب مثل آمریکا نیست. آمریکا بالاترین فقر، و جهل و اختلاف طبقاتی را در غرب دارد. - در مقایسه با کشورهای غربی البته. ایران خودش را داخل این مقایسه نکند.-
نوع دموکراسی در بسیاری از کشورهای اروپایی موجب شده مردم اطلاعات زیادی داشته باشند و آگاه باشند. آگاهی سیاسی مردم کانادا اگر چه بسیار از آن کشورهای اروپایی کمتر است، اما بسیار از آمریکاییها بیشتر است به نظر من. متاسفانه آمریکا مسیر نزولی را طی میکند، و لابیگریهای سیاسی، و شرکتهای سرمایه داری، کارشان را پیش میبرند. و ناشی شده اند که این غرور و بیخبری مردم آمریکا که خبرگزاریها و تلویزیونها و سیستمهای مذهبی تشدیدش کرده اند، که ظاهرا شامل یکی از کارشناسان مدعو پرگار هم هست، و قانونهایی که عقب افتاده مانده اند، و دو گروه سیاسی هم جلوی تغییرشان را میگیرد.
: صفحه فیس بوک برنامه پرگار

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

سیلی دیگر

 .سال های سال در ایران دغدغه فکرمان بلایای طبیعی بود.
 زلزله  بیشتر سرمان را مشغول میکرد.  زلزله خیزی ویژه ایران که حتی در جاهایی مثل بم که هیچ کس انتظارش را نداشت و نقشه های زلزله خیزی آن زمان منطقه بم را با زلزله خیزی پایین نشان       میداد،  مشخص  میکرد که ایران، تقریبا همه جایش لرزه خیزی میتواند خطر آفرین باشد..  هم درس خواندن بعدی ام، و هم از دست دادن عزیزانی در یک برنامه راهپیمایی  شمال ایران، و هم مواجه   شدن با اثر واقعی   سیلاب در آن واقعه، و نیز دیدن اثری که آب میتواند بر سدها بوجود بیاورد، موجب شد نگاهم به سیلاب  معطوف شود. سیلابها معمولا تعداد تلفات اولیه شان به مراتب از بلایایی مثل زلزله کمتر است، اما در بلند مدت اثرشان بسیار عمیق میماند. بیماریها، فرسایش عمیق که موجب خشکسالیها و از بین رفتن پوشش گیاهی میشود، نمونه هایی از آثار بلندمدت سیل است. 
 از بین رفتن جنگلها با صنایع بی حساب و کتاب چوب بری، بیتوجهی به کشت گیاه و پروژه های جلوگیری از فرسایش زمین -آبخیزداری-  و نیز پروژه های ناکامل جمع آوری آبهای سطحی همواره  موجب شده سیلابهای مخرب و فاجعه بار در ایران تشکیل شوند.  
یادم می آید در اتاوا در یک روز بارانی  معادل یک سال باران رشت آمده بود، و هیچ مشکل جدی در شهر بوجود نیامد.  و از خودم میپرسیدم چگونه است که در ایران همواره سیل حتی در شمال ایران که همواره بارانخیز است   ، مشکل آفرین و فاجعه بار است. شاید دلیلش آن است که مسوولان بیش از آن که فکرشان مشغول مردم خودشان باشد، مشغول مدیریت جهانی اند. در واقع مشکلات بلایا ی طبیعی در ایران اکثرا ناشی از عدم مدیریت است .       

 

۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

اعدام-انتقام-زندان


با اعدام مخالفم، نه تنها به خاطر آن که در بسیاری موارد معلوم میشود اصلا محکوم بی گناه بوده، بلکه به دلایل دیگر هم.. خیلیها فکر می کنند، اعدام بازدارنده است. در کشور امریکا درایالتهایی که اعدام وجود دارد، میزان جرم و جنایات بیشتر است. ایران که پس از افغانستان بیشترین درصد معتاد و قاچاقچی را دارد اتفاقا بیشترین اعدام را به خاطر همین جرائم هم دارد. 
اعدام خشونت است. خشونت دولتی. پاسخ دادن خشونت با خشونت. مثل شکنجه میماند. مثل آزار زندانی است. مثل شلاق و ... اینها همه به نظرم متعلق به گذشته اند. در حال اما کار دولتها باید دور نگاه داشتن آدمهای مضر به جامعه از جامعه باشد. واحیانا کمک به بازگشت ایشان به جامعه در بلند مدت. یک موضوع دیگر که غرب و شرق جدی نمیگرد، شلیک کردن به مظنون است. یادم هست که سال ۲۰۰۳ در انگلیس بودم که یک فرد آمریکای لاتین تبار را در انگلیس در مترو کشتند، به این بهانه که شباهت به یکی از تروریستهای مسلمان تحت تعقیب داشته و اتفاقا در آپارتمانی زندگی میکرده که در واحد دیگری مظنونان القاعده در آن بودند. خلاصه فکر کرده بودند که میخواهد عملیات انتحاری کند، و کشتندش. آن زمان به هر سازمان بین المللی و انگلیسی که میدانستم ایمیل زدم و انتقاد کردم، و جایگزینش پیشنهاد دادم در مواردی که مظنون میتواند خطرساز شود، به او بیهوش کننده ای که سریع عمل کند شلیک شود، تا امکان محاکمه و اثبات جرم، یا بیگناهی برایش باشد. 
بدتر از همه اینها آن است که قدرت اعدام شدن یا نشدن را در قرن بیست و یکم، به دست خانواده ای بسپریم که صدمه دیده، و انتقام را در جامعه تزریق کنیم. این هر دو تصمیم خانواده، که انتقام، یا بخشش، اثر وحشتناکی بر ایشان میگذرد. کاری که باید فشارش از افراد خارج شده و قانون به آن بپردازد، که این همه ناشی از هزاران سال پیشرفت حقوق در جهان بوده را به یک خانواده آسیب دیده سپردن غیر قابل باور است که هنوز در جاهایی از جهان انجام میشود، آنهم انتقامی در حد مرگ. 
بماند که اصلا این نوشته با اعدام مخالف است. 
البته تاسف بار ترین برای جامعه آن است که زندانش از هنرمندان، استادان، دانشجویان، دگراندیشان، روزنامه نگاران، روشنفکران پر باشد.  
و بد نیست به نوشته شش سال پیشم با عنوان انتقام که پس از اعدام صدام نوشته شد هم نگاهی بکنیم. 

دانشجوی دختری داشتم که در زندان اله گینی  پیتزبرگ کار میکرد. اما سازمانی که او در آن کار میکرد، از زندان مستقل بود. کارشان مشاوره دادن به زندانیان، کمک به بهبود سطح روانی ایشان، کمک برای بهبود دفاع وکلا از ایشان، کمک به یاد گرفتن کار زندانیان و کاریابی ایشان بود. در واقع ایشان در سمت زندانیان می ایستند، و کمک ایشان در هر موردی هستند، و زندانیان به آنها اعتماد کامل دارند. اتفاقا وقتی از کارش حرف زد، معلوم شد که یکی از دانشجویان دیگر کلاس قبلا زندانی بوده. آنها که این را دانستند، همدیگر را به شادی در آغوش کشیدند. در مورد زندان با هم حرف زدند. آن زندانی سابق اکنون به کار و درس می پردازد، و بسیار آدم دوست داشتنی بود برای همه. او می گفت که کارهایی در زندگی انجام داده که از آنها پشیمان است، اما اکنون برای خوب زندگی کردن تلاش میکند.